۱۳۹۳ فروردین ۲۰, چهارشنبه

شهر باید دریا داشته باشد

وقتی داستان را آغاز میکنی،وقتی خانه ات روی دوشت است..نمیدانی هیچ نمیدانی ..شب کجا صبح میشود و چه طور میشود،اما این سیاره هر روز معجزه ی طلوع  را ممکن میکند تا حیات یک روز دیگر به هزار ها میلیارد سال پایکوبی اش روی این خاک سبز اضافه کند.
ترکیه معروف است به غذاهای متنوع و خوش عطر و طعم،اما دیگر صبحانه را انتظار نداشتم تا این حد شاهانه!!
یک خیابانی تقریبا در مرکز شهر استانبول در پایین شیب  کوچه های باریک صبح ها را خاطره میکند.
باورم نمیشد..شاید تمام ادمهای باحال این شهر!!!انجا بودند..صبح یکشنبه بود و ما در خیابانی طول و دراز که از اول تا اخرش کافه هایی یکی از یکی بهتر صبحانه سرو میکردند،زندگی را مثل قند حل میکردیم در چای ترکی.

شهر باید دریا داشته باشد،دریا داشته باشد که موجها از راها های دور خبربیاورند،دریا داشته باشد که صبح ها صدای مرغان دریایی بیدارت کند،دریا داشته باشد که شب روی کشتی بررگردی خانه و رویاهایت را بسپاری به اب!
شهر باید دریا داشته باشد که وقتی دلت گرفت..بروی کنار ساحل اش بنشینی..دریا دریا گریه کنی!
دلم میخواست تصور کنم،استانبول خانه است!
سراغ گالری ها را گرفتم انجا،در خیابانهای بالاشهر و میان بوتیک های لوکس برندهای فرانسوی گم شده بودم،یک جایی را پیدا کردم که احساسی میگفت باید بروم تو اینجا جای بدی نیست..

ساختمانی بزرگ بود به اسم رنسانس،یک کتاب فروشی بسیار زیبا و در کنارش گالری..خلوت بود،اگر کسی هم انجا بود ،در حال ترک کردن ساختمان بود..
به گالری رفتم،عکسها شبیه کارهای واکر اونز بود،چنی به دل نمیزد..با خودم فکر میکردم که ایجا گالری خوبی هست یا نه،سر در نمی اوردم..گفتم سنگ مفت و گنجشک مفت..به دفتر صاحب گالری رفتم..مادربزرگ مهربانی بود که برایم یک ساعت تمام حرف  میزد ..کلی خوشحال شده بود که یک دانشجوی ایرانی را دارد که کلی سوال ازش بپرسد....دیدارش اتفاق خوبی بود..
شب تنها استانبول را درمینوردیدم و با خودم فکر میکردم،میشود اینجا خانه کرد لانه ساخت یا نه؟
..مادر بگوم،زن جالبی بود،تلاشش برای حرف زدن با من..انجا که انگلیسی نمیدانست و ترکی میگفت..و من میفهمیدم..چرا که کلمه ی مشابه فارسی اش را هر روز روی زبانم میاورم..صبح همه خواب بودند بیدار شدم..برایشان یک نامه گذاشتم روی یخچال و صورت بگوم را بوسیدم،یک عکس خداحافظی گرفتم و کوله ام را برداشتم و راهی سرزمین های شمال شدم!





۱۳۹۳ فروردین ۱۲, سه‌شنبه

اغاز میکنم دوباره

پارسال بود سر سفره ی هفت سین،یکی از بدترین عیدهای بود این عید 92.
احساس میکردم زندانی شدم..حالم بد بود..دلم میخواست فقط فرار کنم..
آرزویم سر سفره این بود:آزادی و آگاهی!!
به خودم گفتم سال دیگر عید نباید ایران باشی!!و فقط همین.

تصمیم گرفتم سال 93 عید ایران نباشم و باید این تصمیم را عملی میکردم،پس سفر آغاز شد،یک سال پیش!
92 شد سال سفر..ایران درهای مخفی داشت گوشه و کنارش و ارام ارام بازشان میکرد روی من..
اما من میخواستم در دنیاهای بیرون را باز کنم..
وقتی قصدش را میکنی،وقتی از این حباب ساختگی " این روزها در دنیا همه برابریم و همه چیز ساده است "بیرون می آیی،میفهمی که سفر به اروپا هنوز هم کار هرکسی نیست،هنوز هم سخت است.
شاید اگر آیسک نبود نمیشد.
احساس میکردم دنیایم دارد فرو میرزد برای خودم دیگر هیچ احترامی نداشتم...
باید خودم را باز می یافتم..باید باز به خودم یاد اوری میکردم که من میتوانم،اینجور وقتی فقط یک تجربه ای شکل ایسک به ادم کمک میکند،یک چیزی که ازت بخواهد کار کنی،ازت بخواهد مسئول باشی.
همه چیز یکدفعه روی هم می افتد،کارها قاطی میشود و این تقصیر تو نیست که یک چیزهایی میشود برای لحظه ی آخر..کارهای شب اخر بعضیها واقعا شب آخری اند.
ویزا گرفتن کار سختی بود.با همه ی اینکه تقریبا مطمعن بودم اما استرس داشتم آماده کردن همه چیز،همه ی مدارک،دانه دانه شان کار سختی بود..میخواستم داستان را از آن روز اول جلوی سفارت شروع کنم،چرا که خود ان سفارت هم جنگل تاریک بود!
اصلا نمیفهمم چرا ما آدمها دنیا را اینقدر جای پیچیده ای کرده ایم،بچه که بودم میخواستم رییس جمهور آمریکا شوم!!چون فکر میکردم رییس جمهور امریکا دنیا را اداره میکند و بدجوری نمیداند باید چه کار کند!!
اما حالا گاهی واقعا فکر میکنم که راهی که ما ادمها دنیا را ساختیم بهترین راه ممکن نبود!!شاید میشد از این ساده تر هم دنیایی درست کرد.
توی مصاحبه ی گرفتن ویزا مسئول سفارت خیلی یکدفعه ای و رک و پوست کنده پرسید:اگر بروی برمیگردی!؟
جا خوردم!!توی تمام مدت اماده کردن مدارک و بلیط و هزار چیز دیگر حتی فکر نکرده بودم حتی یکبار فکر نکرده بودم که بروم و بمانم!این سفر برایم زمانش مشخص بود،میروم 2 ماهی میشود و می آیم!
اما باز هم شکه شدم وقتی پرسید..خندیدم،گفتم بعله برمیگردم!!برای چه بمانم!؟
..برای چه باید بروم و یک جای دیگر بمیرم!؟
برمیگردم!

فردا ویزایم آماده بود.
حالا دیگر خوشحالی کردنم هم پیر شده،یک گرد عجیبی روی وجودم نشسته که فکر کنم گرد زمان است.یک ادراک غبار الوده دارم..تفاوتش با ادراک شفاف از دنیا..تفاوت اب پرتقال است با اب زردالو!!اب زرد الو یک جورهایی گرد دارد اما اب پرتقال شفاف است!!


حالا که ویزا دستم است؛حالا که میدانم یکجورهایی برایم روشن تر است که دارم کجا میروم و چه میکنم؛حالا که پاهایم تاب میاورد وزن من و کوله بار و غصه ها و نگرانی ها و دلتنگی ها و اشتیاق هایم را..حالا دم رفتنی همه اش خیال میکنم،اگر یک روزی مجبور به رفتنی بشوی که برگشتنی درش نباشد چه!!
فکر میکنم به حجم بسیار دلتنگی..حالا دم رفتنی بغضهایم شیشه ای شده!!
..
پرواز 6 صبح است..فرود گاه شلوغ و شلوغ و شلوغ است..دیر میرسم به گرفتن کارت پرواز ..یک ساعت توی چک پاسپورت..حالا به همه گفته ام خداحافظ و دارم میروم به دل داستانی که خودم هم دقیقا نمیدانم اخرش چیست!
توی صف ایستاده ام..ادمها ی جور و واجور..بیشترشان کسانی هستند که خیال نمیکنی حتی بخواهند اسم خارج را بیاورند..با چادر به دندان و بچه زیر بقل و...و اگر نظافت نصف ایمان نبود..احتمالا از بوی تنشان نمیتوانستم نفس بکشم!
یک سری هایی هم که انگار فقط میخواستند بروند..فقط بروند..ایرانی ها از خود ایران هم عجیب ترند..حالا با یک فاصله ی 3 هفته ای باید بگویم..ایرانی ها را دوست ندارم..اما ایران را چرا!!آنهم شاید فقط چوم بوی خانه میدهد..!
سوار هواپیما میشوم..اصلا من عاشق این هواپیما ام لامصب چه چیز خوبی است..
کنارم یک گروه پسر عجیب و غریب مینشینند..با مزه است تا اخرش کلی حرف میزنیم و میخندیم..ادمهای عجیبی اند،سفر که میکنی،همین که پایت را از خانه بیرون میگذاری و در را باز میکنی برای تجربه های جدید..انگار خودشان خبر میشوند می ایند به سمت تو..یک سری ادمهای متفاوت عجیب و غریب که برای خرید و لباس و بیزنسهای این مدلی دارند میروند ترکیه!
دل توی دلم نیست که دارم میروم استانبول نازنین..اخر چه قدر این شهر را من دوست دارم..!!؟!
..
ااخ جادوی شهر میخورد توی صورتم..آن باد نازکی که تنش را به دریا زده و حالا میخورد توی صورت من ..نفس عمیق!
جادو میرود توی ریه هایم..باید بگردم و "بگوم" را پیدا کنم..قرار گذاشتیم یک جایی نزدیک خانه اش دم یک استارباکس..
مسیر ها برایم آشناست..اصلا انقدر احساس امیت و خانه و ارامش دارم که عجیب است،یک جورهایی هیچ ترسی انگار توی دلم نیست..خیابانها را اسم ها ادرسها راه همه را به یاد می آورم..راه را ساده پیدا میکنم..و بگوم را دوباره دیدن،حالا که سوار دوچرخه اش است..کمی دورتر از من ایستاده ..درست یک ماه پیش بود که این دختر را برای اولین بار وسط کویر مرکزی ایران دیدم..درست یک ماه پیش بود که با هم زیر کرسی نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم...ان از یک جای دیگر توی دنیا از یک ساعت و زمان دیگر..من از دنیایی دیگر..توی یک نقطه ساعتهایمان را باهم یکی میکنیم و باز میرویم هرکدام دنبال کار و زندگی خودمان و بعد دوباره حالا یک جای دیگر..عقربه های ثانیه شمارمان روی هم میافتد که فقط عقربه های ثانیه شمارند،چرا که 3 روز اقامت من در استانبول نازنین به ثانیه ای میگذرد.
استانبول را دوست دارم،احساس میکنم زیر تن ارام این دریای سیاه..ابهای سرد غرب و جریاههای پرشور دریاهای شرق هر لحظه در هر موج توی دل هم فرو میروند..
استانبول را دوست دارم،چرا که به زندگی فرصت بودن روی سنگفرشهایش را میدهد،چرا که ریتم پای کوبیهای شبانه را توی وجودش نگاه میدارد..توی تنش خون است این شهر.
میرویم به خانه ی بیگوم..هوا افتابی است..کمی لب ایوانش مینشینم.میرویم سراغ یکی از دوستانش که دف میزند اما به قول خودش به سبک ایرانی..یکمی موسیقی ایرانی گوش میدهیم و دف میزنیم و چای میخوریم و این استکانهای کمر باریک ترکی را توی دستهای سردم نگاه میدارم و..نوش ...نوش...

حالا که نگاهش میکنم زیباتر است..دختر چه قدر به این شهر میاید..ان موهای زیتونی پریشانش..گونه های سرخ و انهمه هیاهو ی  درونش...
دستم را میگیرد میبرد به پس کوچه های استانبول..میبردم به جاهایی که با خودم فکر میکنم اگر 10 سال هم اینجا زندگی میکردم نمیافتمشان..خوشحالم که راهنمای بلد راه دارم..
از شهر میگوید از خشم ارام جوانانش از اعتراضات گوشه و کنار شهر..از نقاشی های روی دیوار..تا میرسیم به یک خانه-کافه!!
داستان این کافه این است که کافه نیست،خانه است..یک 2-3 نفری ساکن خانه اند که صاحب کافه اند..و ادمهایی که میایند و میروند..ماجرا این است که همه چیز محیا است..میای و میروی و برای خودت غذا دریت میکنی،یک چیزهایی هم انجا هست بخواهی از انها بر میداری و میخوری و برای خودت موزیک را عوض میکنی و هرجا دلت بخواهد مینشینی و خلاصه ادمها همه اشنا و غریبه ..صمیمی اند اما!
عجیب جای زیبایی بود.
شب میرویم توی کوچه های دور و اطراف خیابان استکلال گم میشویم..استانبول ..برایم عشوه گری میکند و من که دلم را داده ام رفته..عاشق ترش میشوم..این شهر به اندازه ی شادی همه ی ساکنانش..به اندازه ی رویاهایشان به اندازه ی غمهایشان..و حتی به اندازه ی ماجراجویی همه ی مسافران..جا دارد...

کنار یک کافه مینشینیم..دو تا از دوستان بگوم می ایند،میرویم به یک کافه ای که یک جورهایی پاتق اینهاست..نمیدانم ان پایکوبی به خاطر بودن من بود یا چه..اما تا نیمه شب برایمان مینوازند و میرقصیم و مینوشیم و شادمانیم..