۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

دارم بر میگردم...چمدانم جای این همه چیزی که نیخواهم توش بچپانم را ندارد..خودم هم جای همه ی ان چیزهایی که توی وجودم چپاندم را هم نداشتم...این استانبول هم یک جمله ای بگویم..شهر خوبی است..هر چه نباشد دریا دارد..میدانی به دریا نگاه میکنی و آن وسعت بیانتها..آن عمق بی حد..و چه کار میخواهی بکنی...وحشت سیاهی اب...انجایی که آسمان به انتهای آب دوخته شده...دریا انگار یم طورهایی وجودش تمثیلی است..بگذریم..همیشه فکر میکنم..میخواهم روی عرشه ی کشتی روی دریا ی عمیق آبی باشد که مرگ را تجربه میکنم!
آدمهای خوب گاهی مثل معجزه ،نگاه میکنی میبینی کنار دستت نشسته اند..حیفم میاید نگویم دیگر..این مسجد ایاصوفیه را که انقدر خواندیم ازش..بدجوری جایی زیبایی است...همین!
کوچه هایی را که میدانی تاریخ در آنها میلغزد نمیشود به راحتی ازشان دل کند..کارمان صبح تاشب..پاشنه ساییدن به سنگفرش تاریخ بود توی این شهر...
دو دلم..میدانم که برگردم...تنگی نفس..غم..همه ی ان چیزهایی که امده ام و خستگی اش را در کرده ام..و بگذار توی گلویم نماند..آزادی!!!
اما بیتاب برگشتنم!
سوار همواپیما میشوم...فارسی..فارسی..فارسی....احساس امنیت میکنم...که همین آن رعد میزند به بال این پرنده ی سرگردان آهنی..چنان تکانی میخورد که نمیتوانم فریادم را در گلویم حبس کنم...چه طور بگویمت اما..یک آن مطمئن بودم..مطمئن،که سقوط میکنیم!ترس انچنان توی تنم پیچید که مثلش را یادم نمی آید..
پا میگذارم روی خاک تهران...و فقط احساس امنیت...
اما...
آرام ام..آآآآآررراااااااااااااااامممم....
کارم از آن روز تا حالا غصه خوردن است..کارم گریه کردن است..
چه کار کنیم که درست شود..چه کار کنیم؟!
....
بازگشتم با اکسیر و پیکر خونین...و باید بگویم که بد جور راضی ام..بدجور!!!
دلم نمی اید در اینجا را تخته کنم..اما از یک وری هم...این یک پروژه ی مدت دار بود..هر چیزی که شروعش میکنی یک آخری دارد دیگر...این دل ما به صفحه ی بی جسم وبلاگ هم عادتش میشود..دیگر خودت حساب بیتابی اش را برای آن دوستهای خارجکی اش بکن!
به اخر هایش نزدیک میشویم..چه قدر سخت است،نمیدانم..نمیشود گفت دلتنگی..یک جور بیقراری ایت..یک جور بیتابی..مثل آنوقتهایی که پاهایت بیتابی میکرد..دستهایت را که حسابی گوشتهایشان آب شده بود..نرم نرمک میکشیدی روی پاهایت..کنار مینشستم و میپرسیدم:مامان جان کجات درد میکنه؟..و تو میگفتی پاهایم..پاهایم بیتابی میکند...و من دیگر عادتم شده بود این بیتابی پاهای تو..نمیدانستم..یک دو ماه دیگرش..همین پاهای بیتاب..از کنارم میدزدند تو را...
میدانی حجم تجربه که بالا میرود..توان تصمیم گیری ات کم میشود..یک زمانهایی را لازم داری تا رسوب کنی..لازم داری تا یک چیزهایی ته وجودتبنشیند..حالا وقتی سر گیجت ...کنار جاده ایستاده و نمیداند کجا میرود..نمیداند..امشب کجا زمین میگذاری اش..نمیداند..خون و..از آن شهر خیلی چیزی یادم نمی اید..سپیدی دیوارهایش..مثل سفیدی خاطرات من از آن ناکجایی که  یک هل دیگر داد و سرنوشتم را یک ور دیگری انداخت...یادم نیست از انجا..
اما راضی ای..دستهایت میلرزد..میترسی و میدانی خطر کردی..میدانی حالا که اینجا انتهای بیشه است..اما راضی ای!!چیست داستان؟!..میدانی اتفاق بزرگی نیست..مسئله خیلی هم شخصی نیست..من فکر میکنم ما ها توی این موقعیت تاریخی..مسئولیم که شجاع باشیم..باید که یک وقتهایی یک خریتهایی بکنیم..یک کله خرابی هایی ..وقتی من و تو تک تکمان راضی به سکوت نباشیم..کم کم اک درست میشود..به ان چیزی که قبولش داری..به هر چیزی که خودت میدانی..مشکل ما مشکل اخلاق است..
گیج و نیمه خواب صدای خفه ی موزیک توی گوشت و تنت کم و بیش دردناک..اتوبوس خود سفر است..ان تکانهایش که خوابت را میپراند و ان کلافگی پاهایت زیر تنگنای صندلی جلویی...وقتی برمیگردی به شهرت و باز هم نمیدانی شب کجا به دیدن خوابهای آشفته ادامه میدهی..
سفر بودروم..سفر خوبی بود..همین را میگویم و باقی اندک چیزهایی که خاطرم مانده است را میگذارم همان جا لای حجم بیانتهای ناخودآگاه گم شوند...
اما دیگر خسته ام میخواهم برگردم خانه...یک وقتهایی لازم داری فقط یکی را که بوی پیراهنش آشناست بقل کنی..فقط لازم داری یکی بگوید عزیزم اشکالی ندارد..من اینجام..و فقط آن بودنش...همه چیز را حل کند...ااااخ..انوقتهایی که تنهایی به مغز استخوان میرسد!