۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

به اخر هایش نزدیک میشویم..چه قدر سخت است،نمیدانم..نمیشود گفت دلتنگی..یک جور بیقراری ایت..یک جور بیتابی..مثل آنوقتهایی که پاهایت بیتابی میکرد..دستهایت را که حسابی گوشتهایشان آب شده بود..نرم نرمک میکشیدی روی پاهایت..کنار مینشستم و میپرسیدم:مامان جان کجات درد میکنه؟..و تو میگفتی پاهایم..پاهایم بیتابی میکند...و من دیگر عادتم شده بود این بیتابی پاهای تو..نمیدانستم..یک دو ماه دیگرش..همین پاهای بیتاب..از کنارم میدزدند تو را...
میدانی حجم تجربه که بالا میرود..توان تصمیم گیری ات کم میشود..یک زمانهایی را لازم داری تا رسوب کنی..لازم داری تا یک چیزهایی ته وجودتبنشیند..حالا وقتی سر گیجت ...کنار جاده ایستاده و نمیداند کجا میرود..نمیداند..امشب کجا زمین میگذاری اش..نمیداند..خون و..از آن شهر خیلی چیزی یادم نمی اید..سپیدی دیوارهایش..مثل سفیدی خاطرات من از آن ناکجایی که  یک هل دیگر داد و سرنوشتم را یک ور دیگری انداخت...یادم نیست از انجا..
اما راضی ای..دستهایت میلرزد..میترسی و میدانی خطر کردی..میدانی حالا که اینجا انتهای بیشه است..اما راضی ای!!چیست داستان؟!..میدانی اتفاق بزرگی نیست..مسئله خیلی هم شخصی نیست..من فکر میکنم ما ها توی این موقعیت تاریخی..مسئولیم که شجاع باشیم..باید که یک وقتهایی یک خریتهایی بکنیم..یک کله خرابی هایی ..وقتی من و تو تک تکمان راضی به سکوت نباشیم..کم کم اک درست میشود..به ان چیزی که قبولش داری..به هر چیزی که خودت میدانی..مشکل ما مشکل اخلاق است..
گیج و نیمه خواب صدای خفه ی موزیک توی گوشت و تنت کم و بیش دردناک..اتوبوس خود سفر است..ان تکانهایش که خوابت را میپراند و ان کلافگی پاهایت زیر تنگنای صندلی جلویی...وقتی برمیگردی به شهرت و باز هم نمیدانی شب کجا به دیدن خوابهای آشفته ادامه میدهی..
سفر بودروم..سفر خوبی بود..همین را میگویم و باقی اندک چیزهایی که خاطرم مانده است را میگذارم همان جا لای حجم بیانتهای ناخودآگاه گم شوند...
اما دیگر خسته ام میخواهم برگردم خانه...یک وقتهایی لازم داری فقط یکی را که بوی پیراهنش آشناست بقل کنی..فقط لازم داری یکی بگوید عزیزم اشکالی ندارد..من اینجام..و فقط آن بودنش...همه چیز را حل کند...ااااخ..انوقتهایی که تنهایی به مغز استخوان میرسد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر