۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

دیگر خفه دارم می‌شوم از تنهایی‌...تنهایی‌ هم در پلاتِ درونی‌ هم در پلاتِ بیرونی‌..
یعنی‌ این طور خدمت شما عرض کنم که..دیدی آن وقت‌هایی که در بدترین شرایط، ماه رمضان است، روزه نیستی‌ اما حالش فرق دارد..افطار است، کسی‌ خونه نیست..هنوز ربنا مجاز است، پس صدای ربنا میاد..سفره چیدی بیان منتظری..کسی‌ نیست..زنگ می‌زنی‌ در دسترس نیست..دلت آشوب است..می‌ترسی‌..نگرانی..تنهایی‌..هوا آبی نفتی‌ شده...ماه قرمزه...حالا اذان‌ام میگن...ای وای خدا...می‌خوای بترکی از تنهایی‌..از حجم احساس...اما هیچ کاری هم نمی‌توانی‌ بکنی‌..
آخ خسته ای ...
آن روزی که داشتی موخیتوِ نمی‌دانم فلان را مزه مزه می‌کردی و گفتم این سفر قهرمانی است، می‌دانستم چه می‌گویم، می‌دانستم چون خودم را می‌شناختم،می‌شناسم،چون حواسم بود...چون می‌دانستم چه می‌خواهم..
منظورم این نیست که برنامه ریزی داشتم،نه! فقط می‌دانستم که هیچ چیز معلوم و روشن نیست..ولی‌ باید رفت،می‌دانستم که باید! وقتی‌ گفتمت نفهمیدی چی‌ می‌گویم..اما پریشب که از ترس تنم می‌لرزید و برای آرام شدنم به کلمه‌های بی‌ معنی‌ و بامعنی‌ات توی چت فکر می‌کردم فهمیدی چی‌ می‌گفتم،وقتی‌ می‌گفتم سفر قرمانی..
بحث خون و آبرو نیست..بحث پلاتِ درونی‌ است، بحث آن نقطه‌ای است که قهرمان اکسیر جادویی را در دست دارد..اما خسته است..بحث آن لحظه‌ی آفتابِ پایین رونده و دره و تنهایی‌ و آخر داستان است،بحث تیتراژِ پایانی است،هنوز نمی‌دانم تمام شده یا نه،هنوز فکر می‌کنم یک خان دیگر هست،این استانبول رفتنِ هنوز مانده،اما آن‌چه آن‌جا کنار دریا گذشت..
یک چیزهایی‌ هست که نمی‌توانی‌ شرحشان بدهی‌..یک چیزهایی‌ را گاهی آفریده اند برای نگفتن...
گاهی خسته می‌شوم از دست مغزم،دلم می‌خواهد بگویمش یک دقیقه لعنتی خفه شو بگذار‌ زند‌گی‌ام‌ را بکنم..اما اصلا نمی‌فهمد..یک ثانیه صبر نمی‌کند..خسته شده‌ام دیگر..گاهی ورمش را احساس می‌کنم،آن جاهایی‌ که می‌ساید به استخوان شقیقه‌ام..
رها می‌کنی‌،می‌رسی‌ به یک جایی‌ که نمی‌پرسی،نمی‌پرسی، نه که جوابی‌ نیست،سوال‌ها و جواب‌ها مثل همیشه است،اما این لحظه‌ها برایت فرقی‌ بین دانستن و ندانستن نیست! رهایش کردی..
نمی‌دانم چند خان داشت این داستانِ من..نمی‌دانم هنوز تمام شده خان‌هایش یا نه..نمی‌دانم!اما تن قهرمان خونی است..!
غمگینی گاهی..آن لحظه‌هایی که احساس می‌کنی‌ خسرو شکیبایی باید بازیشان کند،سنگینی غم،زمزمه‌ی زیر لب،آه آرام،تکان حیران مو..آن لحظه‌هایی که فیلترِ آبی بسته اند روی نورهای صحنه..این لحظه‌ها هرجا که باشی‌،تنهایی پدرت را در می‌‌آورد...آخه چه کارش کنیم..چه کار کنیم که آرام شود این گزیدگی؟
...خسته‌ام برای استانبول رفتن اما،یک‍جورهایی احساس خوبی‌ به این شهر دارم،احساس می‌کنم به اندازه‌ی کافی‌ بزرگ هست تا بشود تویش آرزوهایت را تصور کنی‌! این برای یک شهر خیلی‌ امتیاز مهمی‌ است!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر