حالا 2 سال از آن اولین سفر به اعماق جنگل تاریک گذشته،اما چه قدر عجیب که دنیا هنوز به تاریخ قبل و بعد آن سفر تقسیم شده است.
میگفت سفر کردن تنها چیزی است که با پول دادن به خاطرش ثروتمندتر میشوی.چه راست میگفت.و چه قدر ثروتمند تر شده ام ..چه قدر بسیار ثروتمند ..که دوستانی دارم تکرار ناشدنی و تصویرهایی در خاطرم است که در خاطره ی دیگری نیست..
مست بود..بسیار مست تر از آنکه شاید من تا به حال بوده ام..و میگفت فرصت تو اندک است بسیار اندک..تجربه هایت یگانه خواهد بود..آتش شعله میکشید و بالا میرفت..نفت بود یا ودکا؟!
و خون یک کولی در رگ .بی سرزمینی یک حفره ای در دل ادم میکند که هر روز هر یکقدم که بیشتر خاک زیر پا میزنی..عمیق تر میشود..
کولی ها چه میکشند؟!
میگفت سفر کردن تنها چیزی است که با پول دادن به خاطرش ثروتمندتر میشوی.چه راست میگفت.و چه قدر ثروتمند تر شده ام ..چه قدر بسیار ثروتمند ..که دوستانی دارم تکرار ناشدنی و تصویرهایی در خاطرم است که در خاطره ی دیگری نیست..
مست بود..بسیار مست تر از آنکه شاید من تا به حال بوده ام..و میگفت فرصت تو اندک است بسیار اندک..تجربه هایت یگانه خواهد بود..آتش شعله میکشید و بالا میرفت..نفت بود یا ودکا؟!
و خون یک کولی در رگ .بی سرزمینی یک حفره ای در دل ادم میکند که هر روز هر یکقدم که بیشتر خاک زیر پا میزنی..عمیق تر میشود..
کولی ها چه میکشند؟!
قلب تو چه قدر جا دارد کولی جان؟!دلت مگر چه قدر بزرگ است که از شرق تا غرب عاشقی میکنی و از شمال تا جنوب معشوقه ی شعرها و شراب هایی؟!...تو چه قدر زیبایی آخر؟ ازاد و زیبا..و زیباترینی..چرا که انگار آزادی در رقص شادمانه ی تو معنی میشود.
زیبا تر از ازادی..تنها پریشانی زلفهای تو بود..آنجا که خورشید میان گیسوان خرمایی رنگت غروب میکرد...
کویر برای من خاطره ای از نوبلوغی ها و ترسهای نوجوانی بود..خاطره های شبهای ستاره باران و ماه های درخشان..کویر برای من اولین قدم های استقلال بود..
اما چه بسیار زیبا تر بود جاده ی بی نهایت روبرویم..حالا که از تورم نوجوانی خبری نیست و زیبایی زنانه در چهره ام اندک اندک جا باز میکند..حالا کویر چه قدر زیباتر بود..وقتی که پایکوبی کولی وارم را آغوش به آغوش میدادم..
و آزادی که زیر بالهایم میرفت..مثل باد بلندم میکرد..
بیوک سلطان توی جاده میتازد و من به راستی که احساس میکنم ملکه ی این سرزمینم...خوش حال خوش حال خوش حال..یعنی ازاد!
ادمهای خوب..شرابهای خوی..خاطرات خوب و هوای خوب....
...
جاده طولانی است تا رسیدن به مصر 10 ساعتی در راهیم..هیچ وقت نمیدانی دقیقا چه میشود..از آن سفر ترکیه یاد گرفتم زیاد هم فکرش را نکنم که چه میشود..هرچه باید خودش اتفاق میافتد و چه قدر خوشحالم که حالا به حادثه های خوب فرصت رخ دادن داده ام..به ادمهای پر ماجرا فرصت داده ام که بخشی از زندگی ام باشند..و من چه عجیب بخشی از زندگانی بسیاری ادم دور تادور دنیا ام..
به خودم نگاه میکنم 3 سال پیش که رفتم دانشگاه..به 4 سالگی ام هم که فکر میکنم..همیشه میگفتند چه قدر بزرگ تر از سن و سالت هستی..اما..نه واقعا بعد از بازگشت از سفر قهرمانی خیلی بزرگ تر و بزرگتر شده ام..زندگی مثل یک کمپوت میشود توی سفر..سرم میشود میرود توی رگهایت..و تو بزرگ میشوی و بزرگ..
حالا بانوی جوان زیبایی شده ام ..که پیشتر دختر پرشور و شیدایی بود..
نیمه شب گذشته..کنار یک جاده ی بیابانی اتوبوس می ایستد..یک چراغ روی خاک خالی روشن است و ما تنهاییم..زیر درخت گز قایم میشویم..میترسیم مبادا یکی ببیندمان کنار جاده و ..تمام..
محمد امده پی ما..ماشین رهاب را میشناسم اشناست..رسیدیم..بالاخره بعد از 6 ماه که زبان رهاب مو در اورد از بس گفت بلند شو بیا کویر ..رفتم..خانه ی قدیمی کوچک و چند اتاق دوری و دوستانی که نشسته اند زیر کرسی در بهار خواب ..
ا ین حس اشنایی چه قدر حس عجیبی است..اینکه می ایی یک جایی که تا حالا نبوده ای.اینکه میایی در بر کسانی که نمیشناسی شان . اما همه چه بسیار صمیمی و اشنا اند..چه بسیار..این حس را دیگر انقدر همیشه با خودم دارم که خیالم میشود عادی است..تا انجا که کسانی بیایند که یاد ادم بیاورند میشود غریبگی هم کرد..مثل آن دکترها و همراهانشان..که گوشت تلخی کردنشان هم حدی نداشت..
شراب نابی بود که شب اول خوش آمدمان گفت و اغوشهای صمیمی هرچه قدر هم دور ..گرم و مهربان اند..نمیدانم ایراد کار کجاست که رها نمیکنم بروم..پیش اش بمانم..نمیدانم ایراد کار کجاست...
ادمهای کوچک و بزرگ ..مسافران جهان گرد..دختر ترک زیبا بیگوم..و ان لهستانی های خوش خنده..و خب سلطان..امیر نادری..افشین اواز خوان.. و همه چیز..دختر زیبا انیسا..جمع جمعی بود..و ساقی عابد ما!
دنیا دنیا..چه عجیبی تو..ادمهای بودیم هرکدام هزار ها کیلومتر امده ایم تا در این زمان و مکان کنار هم ...خنده کنیم..زیبا نیست!؟
..
برگشت و خداحافظی همیشه ناراحت کننده است..همیشه..
اینکه همه انقدر از برگشتنم..از رفتنم ناراحت بودند..اینکه خودم دلم برایشان هنوز نرفته تنگ شده بود..اینکه واقعا از ته دلشان میگفتند نرو..بمان..خوشحالم میکرد..خیالم را آسوده میکرد که نه فقط انها برای من که من هم برای آنها همسفری دوست داشتنی بودم..
کویر برای من خاطره ای از نوبلوغی ها و ترسهای نوجوانی بود..خاطره های شبهای ستاره باران و ماه های درخشان..کویر برای من اولین قدم های استقلال بود..
اما چه بسیار زیبا تر بود جاده ی بی نهایت روبرویم..حالا که از تورم نوجوانی خبری نیست و زیبایی زنانه در چهره ام اندک اندک جا باز میکند..حالا کویر چه قدر زیباتر بود..وقتی که پایکوبی کولی وارم را آغوش به آغوش میدادم..
و آزادی که زیر بالهایم میرفت..مثل باد بلندم میکرد..
بیوک سلطان توی جاده میتازد و من به راستی که احساس میکنم ملکه ی این سرزمینم...خوش حال خوش حال خوش حال..یعنی ازاد!
ادمهای خوب..شرابهای خوی..خاطرات خوب و هوای خوب....
...
جاده طولانی است تا رسیدن به مصر 10 ساعتی در راهیم..هیچ وقت نمیدانی دقیقا چه میشود..از آن سفر ترکیه یاد گرفتم زیاد هم فکرش را نکنم که چه میشود..هرچه باید خودش اتفاق میافتد و چه قدر خوشحالم که حالا به حادثه های خوب فرصت رخ دادن داده ام..به ادمهای پر ماجرا فرصت داده ام که بخشی از زندگی ام باشند..و من چه عجیب بخشی از زندگانی بسیاری ادم دور تادور دنیا ام..
به خودم نگاه میکنم 3 سال پیش که رفتم دانشگاه..به 4 سالگی ام هم که فکر میکنم..همیشه میگفتند چه قدر بزرگ تر از سن و سالت هستی..اما..نه واقعا بعد از بازگشت از سفر قهرمانی خیلی بزرگ تر و بزرگتر شده ام..زندگی مثل یک کمپوت میشود توی سفر..سرم میشود میرود توی رگهایت..و تو بزرگ میشوی و بزرگ..
حالا بانوی جوان زیبایی شده ام ..که پیشتر دختر پرشور و شیدایی بود..
نیمه شب گذشته..کنار یک جاده ی بیابانی اتوبوس می ایستد..یک چراغ روی خاک خالی روشن است و ما تنهاییم..زیر درخت گز قایم میشویم..میترسیم مبادا یکی ببیندمان کنار جاده و ..تمام..
محمد امده پی ما..ماشین رهاب را میشناسم اشناست..رسیدیم..بالاخره بعد از 6 ماه که زبان رهاب مو در اورد از بس گفت بلند شو بیا کویر ..رفتم..خانه ی قدیمی کوچک و چند اتاق دوری و دوستانی که نشسته اند زیر کرسی در بهار خواب ..
ا ین حس اشنایی چه قدر حس عجیبی است..اینکه می ایی یک جایی که تا حالا نبوده ای.اینکه میایی در بر کسانی که نمیشناسی شان . اما همه چه بسیار صمیمی و اشنا اند..چه بسیار..این حس را دیگر انقدر همیشه با خودم دارم که خیالم میشود عادی است..تا انجا که کسانی بیایند که یاد ادم بیاورند میشود غریبگی هم کرد..مثل آن دکترها و همراهانشان..که گوشت تلخی کردنشان هم حدی نداشت..
شراب نابی بود که شب اول خوش آمدمان گفت و اغوشهای صمیمی هرچه قدر هم دور ..گرم و مهربان اند..نمیدانم ایراد کار کجاست که رها نمیکنم بروم..پیش اش بمانم..نمیدانم ایراد کار کجاست...
ادمهای کوچک و بزرگ ..مسافران جهان گرد..دختر ترک زیبا بیگوم..و ان لهستانی های خوش خنده..و خب سلطان..امیر نادری..افشین اواز خوان.. و همه چیز..دختر زیبا انیسا..جمع جمعی بود..و ساقی عابد ما!
دنیا دنیا..چه عجیبی تو..ادمهای بودیم هرکدام هزار ها کیلومتر امده ایم تا در این زمان و مکان کنار هم ...خنده کنیم..زیبا نیست!؟
..
برگشت و خداحافظی همیشه ناراحت کننده است..همیشه..
اینکه همه انقدر از برگشتنم..از رفتنم ناراحت بودند..اینکه خودم دلم برایشان هنوز نرفته تنگ شده بود..اینکه واقعا از ته دلشان میگفتند نرو..بمان..خوشحالم میکرد..خیالم را آسوده میکرد که نه فقط انها برای من که من هم برای آنها همسفری دوست داشتنی بودم..
زمان با ما معامله ای اجباری میکند..عمر را میدهیم و خاطره میگیریم..خاطره که بو است..خاطره که طعم است..خاطره که تصویر است..صدا است...
حالا یک خاطره ی دیگر کنار هزار خاطره ی دیگر..و عمری که رفته است...
حالا یک خاطره ی دیگر کنار هزار خاطره ی دیگر..و عمری که رفته است...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر