۱۳۹۳ فروردین ۲۰, چهارشنبه

شهر باید دریا داشته باشد

وقتی داستان را آغاز میکنی،وقتی خانه ات روی دوشت است..نمیدانی هیچ نمیدانی ..شب کجا صبح میشود و چه طور میشود،اما این سیاره هر روز معجزه ی طلوع  را ممکن میکند تا حیات یک روز دیگر به هزار ها میلیارد سال پایکوبی اش روی این خاک سبز اضافه کند.
ترکیه معروف است به غذاهای متنوع و خوش عطر و طعم،اما دیگر صبحانه را انتظار نداشتم تا این حد شاهانه!!
یک خیابانی تقریبا در مرکز شهر استانبول در پایین شیب  کوچه های باریک صبح ها را خاطره میکند.
باورم نمیشد..شاید تمام ادمهای باحال این شهر!!!انجا بودند..صبح یکشنبه بود و ما در خیابانی طول و دراز که از اول تا اخرش کافه هایی یکی از یکی بهتر صبحانه سرو میکردند،زندگی را مثل قند حل میکردیم در چای ترکی.

شهر باید دریا داشته باشد،دریا داشته باشد که موجها از راها های دور خبربیاورند،دریا داشته باشد که صبح ها صدای مرغان دریایی بیدارت کند،دریا داشته باشد که شب روی کشتی بررگردی خانه و رویاهایت را بسپاری به اب!
شهر باید دریا داشته باشد که وقتی دلت گرفت..بروی کنار ساحل اش بنشینی..دریا دریا گریه کنی!
دلم میخواست تصور کنم،استانبول خانه است!
سراغ گالری ها را گرفتم انجا،در خیابانهای بالاشهر و میان بوتیک های لوکس برندهای فرانسوی گم شده بودم،یک جایی را پیدا کردم که احساسی میگفت باید بروم تو اینجا جای بدی نیست..

ساختمانی بزرگ بود به اسم رنسانس،یک کتاب فروشی بسیار زیبا و در کنارش گالری..خلوت بود،اگر کسی هم انجا بود ،در حال ترک کردن ساختمان بود..
به گالری رفتم،عکسها شبیه کارهای واکر اونز بود،چنی به دل نمیزد..با خودم فکر میکردم که ایجا گالری خوبی هست یا نه،سر در نمی اوردم..گفتم سنگ مفت و گنجشک مفت..به دفتر صاحب گالری رفتم..مادربزرگ مهربانی بود که برایم یک ساعت تمام حرف  میزد ..کلی خوشحال شده بود که یک دانشجوی ایرانی را دارد که کلی سوال ازش بپرسد....دیدارش اتفاق خوبی بود..
شب تنها استانبول را درمینوردیدم و با خودم فکر میکردم،میشود اینجا خانه کرد لانه ساخت یا نه؟
..مادر بگوم،زن جالبی بود،تلاشش برای حرف زدن با من..انجا که انگلیسی نمیدانست و ترکی میگفت..و من میفهمیدم..چرا که کلمه ی مشابه فارسی اش را هر روز روی زبانم میاورم..صبح همه خواب بودند بیدار شدم..برایشان یک نامه گذاشتم روی یخچال و صورت بگوم را بوسیدم،یک عکس خداحافظی گرفتم و کوله ام را برداشتم و راهی سرزمین های شمال شدم!





۱۳۹۳ فروردین ۱۲, سه‌شنبه

اغاز میکنم دوباره

پارسال بود سر سفره ی هفت سین،یکی از بدترین عیدهای بود این عید 92.
احساس میکردم زندانی شدم..حالم بد بود..دلم میخواست فقط فرار کنم..
آرزویم سر سفره این بود:آزادی و آگاهی!!
به خودم گفتم سال دیگر عید نباید ایران باشی!!و فقط همین.

تصمیم گرفتم سال 93 عید ایران نباشم و باید این تصمیم را عملی میکردم،پس سفر آغاز شد،یک سال پیش!
92 شد سال سفر..ایران درهای مخفی داشت گوشه و کنارش و ارام ارام بازشان میکرد روی من..
اما من میخواستم در دنیاهای بیرون را باز کنم..
وقتی قصدش را میکنی،وقتی از این حباب ساختگی " این روزها در دنیا همه برابریم و همه چیز ساده است "بیرون می آیی،میفهمی که سفر به اروپا هنوز هم کار هرکسی نیست،هنوز هم سخت است.
شاید اگر آیسک نبود نمیشد.
احساس میکردم دنیایم دارد فرو میرزد برای خودم دیگر هیچ احترامی نداشتم...
باید خودم را باز می یافتم..باید باز به خودم یاد اوری میکردم که من میتوانم،اینجور وقتی فقط یک تجربه ای شکل ایسک به ادم کمک میکند،یک چیزی که ازت بخواهد کار کنی،ازت بخواهد مسئول باشی.
همه چیز یکدفعه روی هم می افتد،کارها قاطی میشود و این تقصیر تو نیست که یک چیزهایی میشود برای لحظه ی آخر..کارهای شب اخر بعضیها واقعا شب آخری اند.
ویزا گرفتن کار سختی بود.با همه ی اینکه تقریبا مطمعن بودم اما استرس داشتم آماده کردن همه چیز،همه ی مدارک،دانه دانه شان کار سختی بود..میخواستم داستان را از آن روز اول جلوی سفارت شروع کنم،چرا که خود ان سفارت هم جنگل تاریک بود!
اصلا نمیفهمم چرا ما آدمها دنیا را اینقدر جای پیچیده ای کرده ایم،بچه که بودم میخواستم رییس جمهور آمریکا شوم!!چون فکر میکردم رییس جمهور امریکا دنیا را اداره میکند و بدجوری نمیداند باید چه کار کند!!
اما حالا گاهی واقعا فکر میکنم که راهی که ما ادمها دنیا را ساختیم بهترین راه ممکن نبود!!شاید میشد از این ساده تر هم دنیایی درست کرد.
توی مصاحبه ی گرفتن ویزا مسئول سفارت خیلی یکدفعه ای و رک و پوست کنده پرسید:اگر بروی برمیگردی!؟
جا خوردم!!توی تمام مدت اماده کردن مدارک و بلیط و هزار چیز دیگر حتی فکر نکرده بودم حتی یکبار فکر نکرده بودم که بروم و بمانم!این سفر برایم زمانش مشخص بود،میروم 2 ماهی میشود و می آیم!
اما باز هم شکه شدم وقتی پرسید..خندیدم،گفتم بعله برمیگردم!!برای چه بمانم!؟
..برای چه باید بروم و یک جای دیگر بمیرم!؟
برمیگردم!

فردا ویزایم آماده بود.
حالا دیگر خوشحالی کردنم هم پیر شده،یک گرد عجیبی روی وجودم نشسته که فکر کنم گرد زمان است.یک ادراک غبار الوده دارم..تفاوتش با ادراک شفاف از دنیا..تفاوت اب پرتقال است با اب زردالو!!اب زرد الو یک جورهایی گرد دارد اما اب پرتقال شفاف است!!


حالا که ویزا دستم است؛حالا که میدانم یکجورهایی برایم روشن تر است که دارم کجا میروم و چه میکنم؛حالا که پاهایم تاب میاورد وزن من و کوله بار و غصه ها و نگرانی ها و دلتنگی ها و اشتیاق هایم را..حالا دم رفتنی همه اش خیال میکنم،اگر یک روزی مجبور به رفتنی بشوی که برگشتنی درش نباشد چه!!
فکر میکنم به حجم بسیار دلتنگی..حالا دم رفتنی بغضهایم شیشه ای شده!!
..
پرواز 6 صبح است..فرود گاه شلوغ و شلوغ و شلوغ است..دیر میرسم به گرفتن کارت پرواز ..یک ساعت توی چک پاسپورت..حالا به همه گفته ام خداحافظ و دارم میروم به دل داستانی که خودم هم دقیقا نمیدانم اخرش چیست!
توی صف ایستاده ام..ادمها ی جور و واجور..بیشترشان کسانی هستند که خیال نمیکنی حتی بخواهند اسم خارج را بیاورند..با چادر به دندان و بچه زیر بقل و...و اگر نظافت نصف ایمان نبود..احتمالا از بوی تنشان نمیتوانستم نفس بکشم!
یک سری هایی هم که انگار فقط میخواستند بروند..فقط بروند..ایرانی ها از خود ایران هم عجیب ترند..حالا با یک فاصله ی 3 هفته ای باید بگویم..ایرانی ها را دوست ندارم..اما ایران را چرا!!آنهم شاید فقط چوم بوی خانه میدهد..!
سوار هواپیما میشوم..اصلا من عاشق این هواپیما ام لامصب چه چیز خوبی است..
کنارم یک گروه پسر عجیب و غریب مینشینند..با مزه است تا اخرش کلی حرف میزنیم و میخندیم..ادمهای عجیبی اند،سفر که میکنی،همین که پایت را از خانه بیرون میگذاری و در را باز میکنی برای تجربه های جدید..انگار خودشان خبر میشوند می ایند به سمت تو..یک سری ادمهای متفاوت عجیب و غریب که برای خرید و لباس و بیزنسهای این مدلی دارند میروند ترکیه!
دل توی دلم نیست که دارم میروم استانبول نازنین..اخر چه قدر این شهر را من دوست دارم..!!؟!
..
ااخ جادوی شهر میخورد توی صورتم..آن باد نازکی که تنش را به دریا زده و حالا میخورد توی صورت من ..نفس عمیق!
جادو میرود توی ریه هایم..باید بگردم و "بگوم" را پیدا کنم..قرار گذاشتیم یک جایی نزدیک خانه اش دم یک استارباکس..
مسیر ها برایم آشناست..اصلا انقدر احساس امیت و خانه و ارامش دارم که عجیب است،یک جورهایی هیچ ترسی انگار توی دلم نیست..خیابانها را اسم ها ادرسها راه همه را به یاد می آورم..راه را ساده پیدا میکنم..و بگوم را دوباره دیدن،حالا که سوار دوچرخه اش است..کمی دورتر از من ایستاده ..درست یک ماه پیش بود که این دختر را برای اولین بار وسط کویر مرکزی ایران دیدم..درست یک ماه پیش بود که با هم زیر کرسی نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم...ان از یک جای دیگر توی دنیا از یک ساعت و زمان دیگر..من از دنیایی دیگر..توی یک نقطه ساعتهایمان را باهم یکی میکنیم و باز میرویم هرکدام دنبال کار و زندگی خودمان و بعد دوباره حالا یک جای دیگر..عقربه های ثانیه شمارمان روی هم میافتد که فقط عقربه های ثانیه شمارند،چرا که 3 روز اقامت من در استانبول نازنین به ثانیه ای میگذرد.
استانبول را دوست دارم،احساس میکنم زیر تن ارام این دریای سیاه..ابهای سرد غرب و جریاههای پرشور دریاهای شرق هر لحظه در هر موج توی دل هم فرو میروند..
استانبول را دوست دارم،چرا که به زندگی فرصت بودن روی سنگفرشهایش را میدهد،چرا که ریتم پای کوبیهای شبانه را توی وجودش نگاه میدارد..توی تنش خون است این شهر.
میرویم به خانه ی بیگوم..هوا افتابی است..کمی لب ایوانش مینشینم.میرویم سراغ یکی از دوستانش که دف میزند اما به قول خودش به سبک ایرانی..یکمی موسیقی ایرانی گوش میدهیم و دف میزنیم و چای میخوریم و این استکانهای کمر باریک ترکی را توی دستهای سردم نگاه میدارم و..نوش ...نوش...

حالا که نگاهش میکنم زیباتر است..دختر چه قدر به این شهر میاید..ان موهای زیتونی پریشانش..گونه های سرخ و انهمه هیاهو ی  درونش...
دستم را میگیرد میبرد به پس کوچه های استانبول..میبردم به جاهایی که با خودم فکر میکنم اگر 10 سال هم اینجا زندگی میکردم نمیافتمشان..خوشحالم که راهنمای بلد راه دارم..
از شهر میگوید از خشم ارام جوانانش از اعتراضات گوشه و کنار شهر..از نقاشی های روی دیوار..تا میرسیم به یک خانه-کافه!!
داستان این کافه این است که کافه نیست،خانه است..یک 2-3 نفری ساکن خانه اند که صاحب کافه اند..و ادمهایی که میایند و میروند..ماجرا این است که همه چیز محیا است..میای و میروی و برای خودت غذا دریت میکنی،یک چیزهایی هم انجا هست بخواهی از انها بر میداری و میخوری و برای خودت موزیک را عوض میکنی و هرجا دلت بخواهد مینشینی و خلاصه ادمها همه اشنا و غریبه ..صمیمی اند اما!
عجیب جای زیبایی بود.
شب میرویم توی کوچه های دور و اطراف خیابان استکلال گم میشویم..استانبول ..برایم عشوه گری میکند و من که دلم را داده ام رفته..عاشق ترش میشوم..این شهر به اندازه ی شادی همه ی ساکنانش..به اندازه ی رویاهایشان به اندازه ی غمهایشان..و حتی به اندازه ی ماجراجویی همه ی مسافران..جا دارد...

کنار یک کافه مینشینیم..دو تا از دوستان بگوم می ایند،میرویم به یک کافه ای که یک جورهایی پاتق اینهاست..نمیدانم ان پایکوبی به خاطر بودن من بود یا چه..اما تا نیمه شب برایمان مینوازند و میرقصیم و مینوشیم و شادمانیم..






۱۳۹۲ بهمن ۲۴, پنجشنبه

چه زیباتر شدم حالا!


یک کمی قبل تر خیال میکردم باید بروم به ناشناخته ترین ها،به آن ور مرزها که بشود سفر قهرمانی ..اما سفر از همانجا که قصدش را میکنی..سفر قهرمانی است.از همانجا که می افتی توی جاده ومبارزه شروع میشود.
حالا 2 سال از آن اولین سفر به اعماق جنگل تاریک گذشته،اما چه قدر عجیب که دنیا هنوز به تاریخ قبل و بعد آن سفر تقسیم شده است.
میگفت سفر کردن تنها چیزی است که با پول دادن به خاطرش ثروتمندتر میشوی.چه راست میگفت.و چه قدر ثروتمند تر شده ام ..چه قدر بسیار ثروتمند ..که دوستانی دارم  تکرار ناشدنی  و تصویرهایی در خاطرم است که در خاطره ی دیگری نیست..
مست بود..بسیار مست تر از آنکه شاید من تا به حال بوده ام..و میگفت فرصت تو اندک است بسیار اندک..تجربه هایت یگانه خواهد بود..آتش شعله میکشید و بالا میرفت..نفت بود یا ودکا؟!
و خون یک کولی در رگ .بی سرزمینی یک حفره ای در دل ادم میکند که هر روز هر یکقدم که بیشتر خاک زیر پا میزنی..عمیق تر میشود..
کولی ها چه میکشند؟!
قلب تو چه قدر جا دارد کولی جان؟!دلت مگر چه قدر بزرگ است که از شرق تا غرب عاشقی میکنی و از شمال تا جنوب معشوقه ی شعرها و شراب هایی؟!...تو چه قدر زیبایی آخر؟ ازاد و زیبا..و زیباترینی..چرا که انگار آزادی در رقص شادمانه ی تو معنی میشود.
زیبا تر از ازادی..تنها پریشانی زلفهای تو بود..آنجا که خورشید میان گیسوان خرمایی رنگت غروب میکرد...
کویر برای من خاطره ای از نوبلوغی ها و ترسهای نوجوانی بود..خاطره های شبهای ستاره باران و ماه های درخشان..کویر برای من اولین قدم های استقلال بود..
اما چه بسیار زیبا تر بود جاده ی بی نهایت روبرویم..حالا که از تورم نوجوانی خبری نیست و زیبایی زنانه در چهره ام اندک اندک جا باز میکند..حالا کویر چه قدر زیباتر بود..وقتی که پایکوبی کولی وارم را آغوش به آغوش میدادم..
و آزادی که زیر بالهایم میرفت..مثل باد بلندم میکرد..
بیوک سلطان توی جاده میتازد و من به راستی که احساس میکنم ملکه ی این سرزمینم...خوش حال خوش حال خوش حال..یعنی ازاد!
ادمهای خوب..شرابهای خوی..خاطرات خوب و هوای خوب....
...
جاده طولانی است تا رسیدن به مصر 10 ساعتی در راهیم..هیچ وقت نمیدانی دقیقا چه میشود..از آن سفر ترکیه یاد گرفتم زیاد هم فکرش را نکنم که چه میشود..هرچه باید خودش اتفاق میافتد و چه قدر خوشحالم که حالا به حادثه های خوب فرصت رخ دادن داده ام..به ادمهای پر ماجرا فرصت داده ام که بخشی از زندگی ام باشند..و من چه عجیب بخشی از زندگانی بسیاری ادم دور تادور دنیا ام..
به خودم نگاه میکنم 3 سال پیش که رفتم دانشگاه..به 4 سالگی ام هم که فکر میکنم..همیشه میگفتند چه قدر بزرگ تر از سن و سالت هستی..اما..نه واقعا بعد از بازگشت از سفر قهرمانی خیلی بزرگ تر و بزرگتر شده ام..زندگی مثل یک کمپوت میشود توی سفر..سرم میشود میرود توی رگهایت..و تو بزرگ میشوی و بزرگ..
حالا بانوی جوان زیبایی شده ام ..که پیشتر دختر پرشور و شیدایی بود..
نیمه شب گذشته..کنار یک جاده ی بیابانی اتوبوس می ایستد..یک چراغ روی خاک خالی روشن است و ما تنهاییم..زیر درخت گز قایم میشویم..میترسیم مبادا یکی ببیندمان کنار جاده و ..تمام..
محمد امده پی ما..ماشین رهاب را میشناسم اشناست..رسیدیم..بالاخره بعد از 6 ماه که زبان رهاب مو در اورد از بس گفت بلند شو بیا کویر ..رفتم..خانه ی قدیمی کوچک و چند اتاق دوری و دوستانی که نشسته اند زیر کرسی در بهار خواب ..
ا ین حس اشنایی چه قدر حس عجیبی است..اینکه می ایی یک جایی که تا حالا نبوده ای.اینکه میایی در بر کسانی که نمیشناسی شان . اما همه چه بسیار صمیمی و اشنا اند..چه بسیار..این حس را دیگر انقدر همیشه با خودم دارم که خیالم میشود عادی است..تا انجا که کسانی بیایند که یاد ادم بیاورند میشود غریبگی هم کرد..مثل آن دکترها و همراهانشان..که گوشت تلخی کردنشان هم حدی نداشت..
شراب نابی بود که شب اول خوش آمدمان گفت و اغوشهای صمیمی هرچه قدر هم دور ..گرم و مهربان اند..نمیدانم ایراد کار کجاست که رها نمیکنم بروم..پیش اش بمانم..نمیدانم ایراد کار کجاست...
ادمهای کوچک و بزرگ ..مسافران جهان گرد..دختر ترک زیبا بیگوم..و ان لهستانی های خوش خنده..و خب سلطان..امیر نادری..افشین اواز خوان.. و همه چیز..دختر زیبا انیسا..جمع جمعی بود..و ساقی عابد ما!
دنیا  دنیا..چه عجیبی تو..ادمهای بودیم هرکدام هزار ها کیلومتر امده ایم تا در این زمان و مکان کنار هم ...خنده کنیم..زیبا نیست!؟
..
برگشت و خداحافظی همیشه ناراحت کننده است..همیشه..
اینکه همه انقدر از برگشتنم..از رفتنم ناراحت بودند..اینکه خودم دلم برایشان هنوز نرفته تنگ شده بود..اینکه واقعا از ته دلشان میگفتند نرو..بمان..خوشحالم میکرد..خیالم را آسوده میکرد که نه فقط انها برای من که من هم برای آنها همسفری دوست داشتنی بودم..
زمان با ما معامله ای اجباری میکند..عمر را میدهیم و خاطره میگیریم..خاطره که بو است..خاطره که طعم است..خاطره که تصویر است..صدا است...
حالا یک خاطره ی دیگر کنار هزار خاطره ی دیگر..و عمری که رفته است...

۱۳۹۲ دی ۱۱, چهارشنبه

سفر نه مقصد است و نه جاده...همسفر ..خود سفر است.

..
از آن سفر قهرمانی که امدم و رسیدم خانه..دیگر هیچ چیز مثل قبل نبود!
هنوز هم نیست...دیگر مسافر شده بودم..مسافری که هیچ وقت منزلی ندارد،برایم ماندنی دیگر در کار نیست،همه اش رفتن و رفتن،پاهایم پای رفتن شده اند.

کولی ها چه زندگی خوبی دارند،کولی ها چه زندگی عاشقانه ای دارند،کولی ها چه قدر از همه ی ادمهای زمین آدم تر اند انگار!بس که مسافرند!حسادت میکنم به انهمه سبک بالی و گشاده دلی،حسادت میکنم به ضرب اهنگهای پر شور رقصهایشان...حسادت میکنم به آنهمه زندگی که کولی ها میکنند!
از سفر جنگلهای تاریک و غارهای درون که برگشتم..دنیا برایم شد یک کتاب بزرگ که درش سفر کنم و قصه هایش را بخوانم.درهای جادویی به رویم باز شدند..و انگار کلید سحر آمیزی بود که به دستان من سپرده شد.


حالا بسیار بیش از گذشته سفر میکنم و هنوز هم در هر سفر، جادویی برای کشف شدن و رازی برای فهمیدن هست،پس قهرمان هرگز از سفر نمی ایستد و هر روز تجربه ای نو برای زندگی است.

تابستان امسال بسیار سفر کردم از شمال تا خلیج فارس که ساحلش برایم پر از شگفتی بود..تا شیراز که برای اولین بار در عمرم 
هوایش را نفس میکشیدم وتا اصفهان نازنین که امروز زیباترین شهرهایی که دیده ام است!
...سفرنامه ای از سفر اصفهان نوشتم که در اینجا منتشر شده وسفرنامه ی شیراز و کیش هم نوشته ام اما در دفتری در کشوی پا تختی ام مخفی شده..!!یک روزی بشود داستانش را برایتان بگویم.

میخواهم بیشتر سفر کنم و بیشتر بنویسم..چرا که قصه گفتن مهمترین کار دنیاست و همیشه زیباترین قصه ها از آن کولی ها بوده است!

۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

دارم بر میگردم...چمدانم جای این همه چیزی که نیخواهم توش بچپانم را ندارد..خودم هم جای همه ی ان چیزهایی که توی وجودم چپاندم را هم نداشتم...این استانبول هم یک جمله ای بگویم..شهر خوبی است..هر چه نباشد دریا دارد..میدانی به دریا نگاه میکنی و آن وسعت بیانتها..آن عمق بی حد..و چه کار میخواهی بکنی...وحشت سیاهی اب...انجایی که آسمان به انتهای آب دوخته شده...دریا انگار یم طورهایی وجودش تمثیلی است..بگذریم..همیشه فکر میکنم..میخواهم روی عرشه ی کشتی روی دریا ی عمیق آبی باشد که مرگ را تجربه میکنم!
آدمهای خوب گاهی مثل معجزه ،نگاه میکنی میبینی کنار دستت نشسته اند..حیفم میاید نگویم دیگر..این مسجد ایاصوفیه را که انقدر خواندیم ازش..بدجوری جایی زیبایی است...همین!
کوچه هایی را که میدانی تاریخ در آنها میلغزد نمیشود به راحتی ازشان دل کند..کارمان صبح تاشب..پاشنه ساییدن به سنگفرش تاریخ بود توی این شهر...
دو دلم..میدانم که برگردم...تنگی نفس..غم..همه ی ان چیزهایی که امده ام و خستگی اش را در کرده ام..و بگذار توی گلویم نماند..آزادی!!!
اما بیتاب برگشتنم!
سوار همواپیما میشوم...فارسی..فارسی..فارسی....احساس امنیت میکنم...که همین آن رعد میزند به بال این پرنده ی سرگردان آهنی..چنان تکانی میخورد که نمیتوانم فریادم را در گلویم حبس کنم...چه طور بگویمت اما..یک آن مطمئن بودم..مطمئن،که سقوط میکنیم!ترس انچنان توی تنم پیچید که مثلش را یادم نمی آید..
پا میگذارم روی خاک تهران...و فقط احساس امنیت...
اما...
آرام ام..آآآآآررراااااااااااااااامممم....
کارم از آن روز تا حالا غصه خوردن است..کارم گریه کردن است..
چه کار کنیم که درست شود..چه کار کنیم؟!
....
بازگشتم با اکسیر و پیکر خونین...و باید بگویم که بد جور راضی ام..بدجور!!!
دلم نمی اید در اینجا را تخته کنم..اما از یک وری هم...این یک پروژه ی مدت دار بود..هر چیزی که شروعش میکنی یک آخری دارد دیگر...این دل ما به صفحه ی بی جسم وبلاگ هم عادتش میشود..دیگر خودت حساب بیتابی اش را برای آن دوستهای خارجکی اش بکن!
به اخر هایش نزدیک میشویم..چه قدر سخت است،نمیدانم..نمیشود گفت دلتنگی..یک جور بیقراری ایت..یک جور بیتابی..مثل آنوقتهایی که پاهایت بیتابی میکرد..دستهایت را که حسابی گوشتهایشان آب شده بود..نرم نرمک میکشیدی روی پاهایت..کنار مینشستم و میپرسیدم:مامان جان کجات درد میکنه؟..و تو میگفتی پاهایم..پاهایم بیتابی میکند...و من دیگر عادتم شده بود این بیتابی پاهای تو..نمیدانستم..یک دو ماه دیگرش..همین پاهای بیتاب..از کنارم میدزدند تو را...
میدانی حجم تجربه که بالا میرود..توان تصمیم گیری ات کم میشود..یک زمانهایی را لازم داری تا رسوب کنی..لازم داری تا یک چیزهایی ته وجودتبنشیند..حالا وقتی سر گیجت ...کنار جاده ایستاده و نمیداند کجا میرود..نمیداند..امشب کجا زمین میگذاری اش..نمیداند..خون و..از آن شهر خیلی چیزی یادم نمی اید..سپیدی دیوارهایش..مثل سفیدی خاطرات من از آن ناکجایی که  یک هل دیگر داد و سرنوشتم را یک ور دیگری انداخت...یادم نیست از انجا..
اما راضی ای..دستهایت میلرزد..میترسی و میدانی خطر کردی..میدانی حالا که اینجا انتهای بیشه است..اما راضی ای!!چیست داستان؟!..میدانی اتفاق بزرگی نیست..مسئله خیلی هم شخصی نیست..من فکر میکنم ما ها توی این موقعیت تاریخی..مسئولیم که شجاع باشیم..باید که یک وقتهایی یک خریتهایی بکنیم..یک کله خرابی هایی ..وقتی من و تو تک تکمان راضی به سکوت نباشیم..کم کم اک درست میشود..به ان چیزی که قبولش داری..به هر چیزی که خودت میدانی..مشکل ما مشکل اخلاق است..
گیج و نیمه خواب صدای خفه ی موزیک توی گوشت و تنت کم و بیش دردناک..اتوبوس خود سفر است..ان تکانهایش که خوابت را میپراند و ان کلافگی پاهایت زیر تنگنای صندلی جلویی...وقتی برمیگردی به شهرت و باز هم نمیدانی شب کجا به دیدن خوابهای آشفته ادامه میدهی..
سفر بودروم..سفر خوبی بود..همین را میگویم و باقی اندک چیزهایی که خاطرم مانده است را میگذارم همان جا لای حجم بیانتهای ناخودآگاه گم شوند...
اما دیگر خسته ام میخواهم برگردم خانه...یک وقتهایی لازم داری فقط یکی را که بوی پیراهنش آشناست بقل کنی..فقط لازم داری یکی بگوید عزیزم اشکالی ندارد..من اینجام..و فقط آن بودنش...همه چیز را حل کند...ااااخ..انوقتهایی که تنهایی به مغز استخوان میرسد!

۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

دیگر خفه دارم می‌شوم از تنهایی‌...تنهایی‌ هم در پلاتِ درونی‌ هم در پلاتِ بیرونی‌..
یعنی‌ این طور خدمت شما عرض کنم که..دیدی آن وقت‌هایی که در بدترین شرایط، ماه رمضان است، روزه نیستی‌ اما حالش فرق دارد..افطار است، کسی‌ خونه نیست..هنوز ربنا مجاز است، پس صدای ربنا میاد..سفره چیدی بیان منتظری..کسی‌ نیست..زنگ می‌زنی‌ در دسترس نیست..دلت آشوب است..می‌ترسی‌..نگرانی..تنهایی‌..هوا آبی نفتی‌ شده...ماه قرمزه...حالا اذان‌ام میگن...ای وای خدا...می‌خوای بترکی از تنهایی‌..از حجم احساس...اما هیچ کاری هم نمی‌توانی‌ بکنی‌..
آخ خسته ای ...
آن روزی که داشتی موخیتوِ نمی‌دانم فلان را مزه مزه می‌کردی و گفتم این سفر قهرمانی است، می‌دانستم چه می‌گویم، می‌دانستم چون خودم را می‌شناختم،می‌شناسم،چون حواسم بود...چون می‌دانستم چه می‌خواهم..
منظورم این نیست که برنامه ریزی داشتم،نه! فقط می‌دانستم که هیچ چیز معلوم و روشن نیست..ولی‌ باید رفت،می‌دانستم که باید! وقتی‌ گفتمت نفهمیدی چی‌ می‌گویم..اما پریشب که از ترس تنم می‌لرزید و برای آرام شدنم به کلمه‌های بی‌ معنی‌ و بامعنی‌ات توی چت فکر می‌کردم فهمیدی چی‌ می‌گفتم،وقتی‌ می‌گفتم سفر قرمانی..
بحث خون و آبرو نیست..بحث پلاتِ درونی‌ است، بحث آن نقطه‌ای است که قهرمان اکسیر جادویی را در دست دارد..اما خسته است..بحث آن لحظه‌ی آفتابِ پایین رونده و دره و تنهایی‌ و آخر داستان است،بحث تیتراژِ پایانی است،هنوز نمی‌دانم تمام شده یا نه،هنوز فکر می‌کنم یک خان دیگر هست،این استانبول رفتنِ هنوز مانده،اما آن‌چه آن‌جا کنار دریا گذشت..
یک چیزهایی‌ هست که نمی‌توانی‌ شرحشان بدهی‌..یک چیزهایی‌ را گاهی آفریده اند برای نگفتن...
گاهی خسته می‌شوم از دست مغزم،دلم می‌خواهد بگویمش یک دقیقه لعنتی خفه شو بگذار‌ زند‌گی‌ام‌ را بکنم..اما اصلا نمی‌فهمد..یک ثانیه صبر نمی‌کند..خسته شده‌ام دیگر..گاهی ورمش را احساس می‌کنم،آن جاهایی‌ که می‌ساید به استخوان شقیقه‌ام..
رها می‌کنی‌،می‌رسی‌ به یک جایی‌ که نمی‌پرسی،نمی‌پرسی، نه که جوابی‌ نیست،سوال‌ها و جواب‌ها مثل همیشه است،اما این لحظه‌ها برایت فرقی‌ بین دانستن و ندانستن نیست! رهایش کردی..
نمی‌دانم چند خان داشت این داستانِ من..نمی‌دانم هنوز تمام شده خان‌هایش یا نه..نمی‌دانم!اما تن قهرمان خونی است..!
غمگینی گاهی..آن لحظه‌هایی که احساس می‌کنی‌ خسرو شکیبایی باید بازیشان کند،سنگینی غم،زمزمه‌ی زیر لب،آه آرام،تکان حیران مو..آن لحظه‌هایی که فیلترِ آبی بسته اند روی نورهای صحنه..این لحظه‌ها هرجا که باشی‌،تنهایی پدرت را در می‌‌آورد...آخه چه کارش کنیم..چه کار کنیم که آرام شود این گزیدگی؟
...خسته‌ام برای استانبول رفتن اما،یک‍جورهایی احساس خوبی‌ به این شهر دارم،احساس می‌کنم به اندازه‌ی کافی‌ بزرگ هست تا بشود تویش آرزوهایت را تصور کنی‌! این برای یک شهر خیلی‌ امتیاز مهمی‌ است!