وقتی داستان را آغاز میکنی،وقتی خانه ات روی دوشت است..نمیدانی هیچ نمیدانی ..شب کجا صبح میشود و چه طور میشود،اما این سیاره هر روز معجزه ی طلوع را ممکن میکند تا حیات یک روز دیگر به هزار ها میلیارد سال پایکوبی اش روی این خاک سبز اضافه کند.
ترکیه معروف است به غذاهای متنوع و خوش عطر و طعم،اما دیگر صبحانه را انتظار نداشتم تا این حد شاهانه!!
یک خیابانی تقریبا در مرکز شهر استانبول در پایین شیب کوچه های باریک صبح ها را خاطره میکند.
باورم نمیشد..شاید تمام ادمهای باحال این شهر!!!انجا بودند..صبح یکشنبه بود و ما در خیابانی طول و دراز که از اول تا اخرش کافه هایی یکی از یکی بهتر صبحانه سرو میکردند،زندگی را مثل قند حل میکردیم در چای ترکی.
شهر باید دریا داشته باشد،دریا داشته باشد که موجها از راها های دور خبربیاورند،دریا داشته باشد که صبح ها صدای مرغان دریایی بیدارت کند،دریا داشته باشد که شب روی کشتی بررگردی خانه و رویاهایت را بسپاری به اب!
شهر باید دریا داشته باشد که وقتی دلت گرفت..بروی کنار ساحل اش بنشینی..دریا دریا گریه کنی!
دلم میخواست تصور کنم،استانبول خانه است!
سراغ گالری ها را گرفتم انجا،در خیابانهای بالاشهر و میان بوتیک های لوکس برندهای فرانسوی گم شده بودم،یک جایی را پیدا کردم که احساسی میگفت باید بروم تو اینجا جای بدی نیست..
ساختمانی بزرگ بود به اسم رنسانس،یک کتاب فروشی بسیار زیبا و در کنارش گالری..خلوت بود،اگر کسی هم انجا بود ،در حال ترک کردن ساختمان بود..
به گالری رفتم،عکسها شبیه کارهای واکر اونز بود،چنی به دل نمیزد..با خودم فکر میکردم که ایجا گالری خوبی هست یا نه،سر در نمی اوردم..گفتم سنگ مفت و گنجشک مفت..به دفتر صاحب گالری رفتم..مادربزرگ مهربانی بود که برایم یک ساعت تمام حرف میزد ..کلی خوشحال شده بود که یک دانشجوی ایرانی را دارد که کلی سوال ازش بپرسد....دیدارش اتفاق خوبی بود..
شب تنها استانبول را درمینوردیدم و با خودم فکر میکردم،میشود اینجا خانه کرد لانه ساخت یا نه؟
..مادر بگوم،زن جالبی بود،تلاشش برای حرف زدن با من..انجا که انگلیسی نمیدانست و ترکی میگفت..و من میفهمیدم..چرا که کلمه ی مشابه فارسی اش را هر روز روی زبانم میاورم..صبح همه خواب بودند بیدار شدم..برایشان یک نامه گذاشتم روی یخچال و صورت بگوم را بوسیدم،یک عکس خداحافظی گرفتم و کوله ام را برداشتم و راهی سرزمین های شمال شدم!
ترکیه معروف است به غذاهای متنوع و خوش عطر و طعم،اما دیگر صبحانه را انتظار نداشتم تا این حد شاهانه!!
یک خیابانی تقریبا در مرکز شهر استانبول در پایین شیب کوچه های باریک صبح ها را خاطره میکند.
باورم نمیشد..شاید تمام ادمهای باحال این شهر!!!انجا بودند..صبح یکشنبه بود و ما در خیابانی طول و دراز که از اول تا اخرش کافه هایی یکی از یکی بهتر صبحانه سرو میکردند،زندگی را مثل قند حل میکردیم در چای ترکی.
شهر باید دریا داشته باشد،دریا داشته باشد که موجها از راها های دور خبربیاورند،دریا داشته باشد که صبح ها صدای مرغان دریایی بیدارت کند،دریا داشته باشد که شب روی کشتی بررگردی خانه و رویاهایت را بسپاری به اب!
شهر باید دریا داشته باشد که وقتی دلت گرفت..بروی کنار ساحل اش بنشینی..دریا دریا گریه کنی!
دلم میخواست تصور کنم،استانبول خانه است!
سراغ گالری ها را گرفتم انجا،در خیابانهای بالاشهر و میان بوتیک های لوکس برندهای فرانسوی گم شده بودم،یک جایی را پیدا کردم که احساسی میگفت باید بروم تو اینجا جای بدی نیست..
ساختمانی بزرگ بود به اسم رنسانس،یک کتاب فروشی بسیار زیبا و در کنارش گالری..خلوت بود،اگر کسی هم انجا بود ،در حال ترک کردن ساختمان بود..
به گالری رفتم،عکسها شبیه کارهای واکر اونز بود،چنی به دل نمیزد..با خودم فکر میکردم که ایجا گالری خوبی هست یا نه،سر در نمی اوردم..گفتم سنگ مفت و گنجشک مفت..به دفتر صاحب گالری رفتم..مادربزرگ مهربانی بود که برایم یک ساعت تمام حرف میزد ..کلی خوشحال شده بود که یک دانشجوی ایرانی را دارد که کلی سوال ازش بپرسد....دیدارش اتفاق خوبی بود..
شب تنها استانبول را درمینوردیدم و با خودم فکر میکردم،میشود اینجا خانه کرد لانه ساخت یا نه؟
..مادر بگوم،زن جالبی بود،تلاشش برای حرف زدن با من..انجا که انگلیسی نمیدانست و ترکی میگفت..و من میفهمیدم..چرا که کلمه ی مشابه فارسی اش را هر روز روی زبانم میاورم..صبح همه خواب بودند بیدار شدم..برایشان یک نامه گذاشتم روی یخچال و صورت بگوم را بوسیدم،یک عکس خداحافظی گرفتم و کوله ام را برداشتم و راهی سرزمین های شمال شدم!