پارسال تابستون..توی هوای گرم شهریور..توی اون زیر زمین مرطوب..اون مرد نازنین(که نمیدونم این روزا هنوزم درگیر تعطیل شدن خانه ی سینما است یا نه)برامون قصه هایی میگفت که باورمون نمیشد جز توی فیلم هایی که میبینیم و فیلمنامه هایی که قرار ه بنویسیم جای دیگه ام پیداشون بشه..باورمون نمیشد..اون قهرمانهای فیلمنامه های شخصیت محور جذابش..یه جایی بیرون از دنیای جادویی سینما بتونن زندگی کنن...اون قهرمانهایی که سفرهای اسرار آمیزشون رو با جراحت پیش داستانهاشون شروع میکردن..و به دنبال اکسیر جادویی از قبیله جدا میشدن و پا توی جنگل ممنوعه میذاشتن..از سدها ی بسیار میگذشتن..پا به اعماق جهنم میذاشتن..سربلند بیرون میومدن و ...به اخرین امتحان میرسدن..اکسیر جادویی رو به دست می آوردن..زخمشون را مرحم میگذاشتن...و..با هیبت یک قهرمان به قبیله باز میگشتند.
...میدونی از اون روز که مرد نازنین داستان رو برامون گفت..دیدم که همه ی ماجرای دنیا همینه..دیدم که کل زندگی همینه..
همه ی ما جراحت هایی داریم که آزارمون میده..خیلی هامون از تنهایی میترسیم..خیلی هامون از اینکه عزیزامون رو از دست بدیم..خیلی هاموون از خیلی چیزا..ترسهایی داریم که بخشی از ما هستند..موجودیتهایی انکار ناپذیر..وگاهی بعضی از ما سعی میکنیم که این زخمها رو مرحم بذاریم..یعضی از ما به سفر می رویم..به سفر قهرمانی!
...میدونی از اون روز که مرد نازنین داستان رو برامون گفت..دیدم که همه ی ماجرای دنیا همینه..دیدم که کل زندگی همینه..
همه ی ما جراحت هایی داریم که آزارمون میده..خیلی هامون از تنهایی میترسیم..خیلی هامون از اینکه عزیزامون رو از دست بدیم..خیلی هاموون از خیلی چیزا..ترسهایی داریم که بخشی از ما هستند..موجودیتهایی انکار ناپذیر..وگاهی بعضی از ما سعی میکنیم که این زخمها رو مرحم بذاریم..یعضی از ما به سفر می رویم..به سفر قهرمانی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر