۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه


یک وقتهایی میری توی یک جاده‌ای و شروع می‌کنی‌ به رفتن که می‌دانی یک ورش می‌رساندت به بهشت و یک ورش میبردت به جهنم... سرت را تکیه می‌دهی‌ به شیشه‌ی ماشین و نگاه می‌کنی‌ به بیرون نمی‌دانم عادت سر من است که دائماً رو به بالاست و نگاهش به آسمان یا همه این‌جور وقت‌ها نگاهشان به آن کهکشان بی‌ انتهای آن بالا است...هروقت به ستاره‌ها نگاه می‌کنم فکر می‌کنم که خدا می‌داند قرار بود چه بشود و چه شد...خدا می‌داند ته این سیاهی بی‌ انتها چیست..فکر می‌کنم به رویاهایی که این روزها خاطره شده‌اند...زوم می‌کنی‌ تو دل آسمان و دنبال ستاره‌ات می‌گردی می‌چرخی که ببینی‌ پیدایش می‌کنی‌ یا نه و...کجاست پس آن ستاره‌ی بزرگ قرمز که مال من بود؟ خیالت می‌رسد گمش کردی..اما حواست نیست که ستاره یک جایی‌ پشت افق منتظر طلوع مانده است...فکرم می‌رسد که چیزی حدودی ۸ میلیارد آدم روی زمین در این زمان و لحظه که در محضر شما ایم زندگی‌ می‌کنند..خلاصه‌اش را بگویم از آن دست بشر‌هایی‌ هستم که به حیاتِ فرا زمینی‌ اعتقاد دارم..بابا آخر خیلی‌ خودخواهانه است فکر کنی‌ این دنیای به این بزرگی‌ را ساخته‌اند فقط برای تو که بروی عاشق دختر همسایه بشوی و سیگارِ بهمن بکشی و 206 قسطی بخری...آها..خب آن ۸ میلیارد را بگیر دست راستت کل این کهکشان و آن همه کهکشان کشف شده و نشده‌ام بگذار‌ دست چپت ...حالا زوم بک کن به سر من که تکیه داده‌ام به شیشه‌ی ماشین...خدا می‌داند کدام وری باید برم..خدا می‌داند بینِ این همه راهی که اینجا است کدامشان ...اصلا چرا اینقدر دنبال این راهه من می‌گردم..رهایش کن برود رئیس...
به تو فکر می‌کردم..به تو هم البته..و به تو دیگری..به همه‌تان..فکر می‌کردم که اینجا نبودنتان دارد می‌ترکاند قلبم را...
یک وقت‌هایی می‌خواهم برگردم محکم بزنم توی دهن این ...آخر نمی‌فهمم یک اعتماد به نفس احمقانه‌ای دارد که انگار حالا چون اروپایی‌ است می‌داند دنیا چه شکلی‌ است و ما نمی‌‌دانیم...به خدا نامردم اگر به این کله زردها ثابت نکنم دنیا دست کیست..(بگذریم که به قول آقام دایی جان ناپلئون دنیا دست انگلیسی‌هاست..و کار کار آنها است)..
یک حرف‌هایی هست که نمی‌زنی توی چشم می‌خوانی‌شان..به خدا این‌ها را نمی‌شود گفت به هرکسی...چشم‌های تو لازم است!
توی دنیا می‌چرخی و سرگردانی..گاهی آرزو می‌کردم کاش این تهران خودمان تنها شهر دنیا بود..کاش آخر این شهر آخر دنیا بود..کاش آن وقتی که توی مدرسه گفته بودم می‌خواهم جهان‌گرد شوم..معلممان گفته بود همه‌ی دنیا همین شهر دود گرفته است..یاد ترومن افتادم...بغض گلوی دنیا گاهی گریه‌ام می‌‌اندازد...
آخر هفته را با این خانواده‌ای که به حسابِ این خارجی‌‌ها "هاست فامیلیِ" ما شده‌اند رفتیم یک جایی‌ که بپرسی‌ کجا می‌گویم یک تکه از بهشت...جای شما خالی‌ نباشد...بساط کباب هم به راه بود..من نمی‌دانم چشم کدام حسودی خاک این مملکت را به شوری کشانده که این طبیعتش به خدا دارد حیف می‌شود...آنجا ‌همش فکر می‌کردم مگر این شمال خودمان چی‌ کم دارد...ولش کن‌ که این فکرها به جایی‌ نمی‌رسد...
تنت خوش باشد و باد بیاید و خورشید روی استخر غروب کند و تو چایِ ترکی بخوری و آهنگِ جاز خودمانی گوش دهی‌...دیگر چه می‌خواهی‌ از دنیا؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر