امروز این پروژهی "MMW" تمام شد...روز خداحافظی و عکس و یادگاری و دورهمی و گریه و رقص و پارتی و .....
دلم گرفت..اینهایی که اینجا هستند را..اینهایی که خدا وکیلی یک ۲۰ روزی است که روز و شب حسابی با هم میگذرانیم..اینهایی که بد جوری حالا هم دوستشان دارم هم دوستم دارند..اینهایی که دلم برایشان تنگ میشود را ..ممکن است دیگر هیچوقت نبینم...خیلی ساده هیچوقت دیگر نبینم...اما خیال میکنم این دنیا کوچک است...تنگ نظر نباش..
دلم میگیرد از خداحافظی..
دلم گرفت..اینهایی که اینجا هستند را..اینهایی که خدا وکیلی یک ۲۰ روزی است که روز و شب حسابی با هم میگذرانیم..اینهایی که بد جوری حالا هم دوستشان دارم هم دوستم دارند..اینهایی که دلم برایشان تنگ میشود را ..ممکن است دیگر هیچوقت نبینم...خیلی ساده هیچوقت دیگر نبینم...اما خیال میکنم این دنیا کوچک است...تنگ نظر نباش..
دلم میگیرد از خداحافظی..
لیوان قهوهام بعد از مدتها کنارِ دستم، خودکارم روی کاغذ و باد نازک لای پنجره و پرده، نشستهام توی آشپز خانه و فکر میکنم به خداحافظی..به اینکه این واژه باز هم انتهایش فقط به تو میرسد..میرسد به آن عصری که آن شهر را آخرین بار با تو به یاد میآورم..هر بهار کنارت سر سفرهی هفتسین توی کرمان بودم فکر میکردم فقط بهارهای کرمان است که گلها شکوفه میدهند یا سیبهای گلاب میرسند..فقط با تو فهمیده بودم سیبِ گلاب چه مزهای است...
نشستهام عقب ماشین تو و همهی خانوادهای که بعد از تو از هم پاشید. جلوی در ایستادهاید و ..من فقط صورت شور و خیسم..که گریه میکنم برای خداحافظی کردن که همیشه سخت است...همیشه درد است..
چقدر همهی ذراتِ تنم خوب میفهمد دلتنگی یعنی چه...و چه قدر دلتنگتم...
چقدر همهی ذراتِ تنم خوب میفهمد دلتنگی یعنی چه...و چه قدر دلتنگتم...
به کسی سلام ندهی که هیچوقت هم نگویی خداحافظ...اما..نه نمیشود اینطوری...
باید یک جوری کنار بیایی با این عظمتِ دریاها که خشکی ها را از هم شکافته و لهجهها را عوض کرده و اینجا به آب یک چیز دیگر میگویند و توی مملکت ما یک چیز دیگر...باید کنار بیایی با غروبهای تنهایی...باید باورت شود وقتی آقام گفت :انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود...تنهایی تنهایی..تنهاییِ عریان...انسان دشواری وظیفه است...
باید بگویی خداحافظت و یک نگاهی به آسمان گرگ و میش نیمه ابری بندازی و بغضت را فرو دهی...باید بگذاری این غمها یک جایی ته وجودت آرام بنشیند مثل قند ته استکانِ چایی و بگذاری این چای تلخات با یک لبخند شیرین شود..
باید یک جوری کنار بیایی با این عظمتِ دریاها که خشکی ها را از هم شکافته و لهجهها را عوض کرده و اینجا به آب یک چیز دیگر میگویند و توی مملکت ما یک چیز دیگر...باید کنار بیایی با غروبهای تنهایی...باید باورت شود وقتی آقام گفت :انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود...تنهایی تنهایی..تنهاییِ عریان...انسان دشواری وظیفه است...
باید بگویی خداحافظت و یک نگاهی به آسمان گرگ و میش نیمه ابری بندازی و بغضت را فرو دهی...باید بگذاری این غمها یک جایی ته وجودت آرام بنشیند مثل قند ته استکانِ چایی و بگذاری این چای تلخات با یک لبخند شیرین شود..
این دنیا فقط برای رفتن و ترک کردن است...اگر آمدی...فقط برای این بود که یک روزی بگذری و بروی..این وسط هم هر گلی به سر دنیا زدی..به سر خودت زدی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر