اینجا که هستم قاطی این آدما هستم واقعا حس بهتری به خیلی چیزها در مورد خودم دارم... البته می دونی که این احساسات یه مراتبی دارند که طی می کنند... مثلا از وقتی آمدم اینجا مرتبه ی اول ترس بود و احساس تنهایی بعد عادت کردن و کنار آمدن با آدما... و حالا همین حس شبیه میهن پرستی که دارم... اما خب گفتم که احساساتی است که مراتبش را طی می کنید...
از خواب بیدار شده ام و واقعا نمی دانم چرا این گوشه ی دنیاام... اصلا نمی فهمم ماجرا چیست... می گویند بیا برویم پول پارتی... چه بگویم... آخه... آن اتفاق همیشگی می افتد... اصرار می کنند و من هم می روم... آخرش می گویم "تمام" و می روم... همان تمام خودمان است الکی با لهجه ی عجیب و غریب و یک چیزی بین فرانسوی و پرتغالی نخوانش... خب... آخرش باید باز هم بگویم که دم خودمان گرم که یک کاری را که می کنیم تا تهش می رویم... نمی دونم از کوچکی دنیاست یا هرچی اما خوابیده بودم زیر آفتاب برای خودم فکر و خیال می کردم که یک صدای آشنا شنیدم... آخ ایرانی... بهایی بودند... آمده اند اینجا منتظر جواب "یو.ان" برای پناهندگی... آخ بغضم می گیرد از این سرزمین... این قدر که برای اینجا گریه کردم... خدا می داند... حاضرم هر کاری بکنم اما ببینم که این مملکت دارد نفس راحت می کشد ببینم که دارد روی پایش بلند می شود...
www.abtinjavid.blogspot.com
پاسخ دادنحذف