۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

نمیدانم این تکنولوژی ۳ بعدی به نظرم هنوز جای کار دارد...اما هروقت می‌گویند ۳ بعدی یاد آن زنه میفتم که ادعا کرده بود با فیلمِ ۳ بعدی حامله شده..
دیشب پارتی خداحافظی بلند شدیم رفتیم یک رستورانی که از سر و وضعش معلوم بود گران رستورانی‌ است..خوش بودیم و نیمه شب گذشت و به خودم آمدم و دیدم ساعت ۳ است و من ولو شده‌ام روی کاناپه‌ی وسط هالِ این خانه‌ی دانشجوها..خدا می‌داند ۸ نفر آدم توی این کثافت چطور دارند زندگی‌ می‌کنند..خانه را بوی گند برداشته...آمدیم صبح برگشتیم خانه‌ی هاست فامیلی‌مان که بند‌ه‌های خدا روز تعطیلشان بود خانه نبودند..جایتان خالی‌ ماندیم پشت در...با یک بدبختیِ‌ای پشت تلفن آدرسم دادند که کلید را کجا توی حیاط قایم کردند و ما هم به یک مشنگ بازی‌ آخر سر کلید را پیدا کردیم و در بهشت باز شد انگار...تصور کن از جهنم یک دفعه یک دری باز شود به یک اتاق با کولر گازی و یخچالِ پر و دست‌شویی تمیز...سر عصر بود آمدند خانه گفتند می‌خواهیم برویم سینما می‌آیید یا نه..
این دنیزلی شهر کوچکی است اینجا تصور کن مثلا همین سمنانِ خودمان..اما از یک جهتی‌ امکاناتش از این تهرانِ خودمان بهتر است، آی می‌سوزم این وقت‌ها، اصلا نمی‌دانی تا کجا!
وقتی‌ توی سالنِ سینما می‌روم آن صندلی‌های مخملی قرمز و نور آرام و دیوار آکوستیک و صفحه‌ی جادویی را می‌بینم ،وقتی‌ جادو روی پرده می‌افتد..
گاهی فکر می‌کنم این سینما تنها چیزی است که توی زندگی‌‌ام مرا مسخ می‌کند...اصلا بگذار‌ بگویم یک ارتباط مرید و مرادی است این وسط..
حالا تصور کن من برای اسپایدر من
۳ بعدی با زیرنویس ترکی چنان گریه و زاری کردم و اشک ریختم و آه کشیدم که این دختر خانواده مانده بود که واقعا کجای مغزم ضربه خورده و دیوانه شدم که اینطور فین و فین می‌کنم برای این اکشنِ کمدی..اما حالا بیا و ثابت کن به اینها که باشد آقا پسرکِ خوش قیافه‌ی فیلم سر جایش، اما این فیلم توی کل دنیا می‌فروشد چون دارد حرف از انسانیت می‌زند، چون دارد یک جایی‌ می‌گوید قهرمان زمین هم می‌خورد قهرمان عاشق هم می‌شود قهرمان اشتباه هم می‌کند..چون دارد قهرمانش را می‌فرستد به یک سفر قهرمانی تا جراحت‌هایش را درمان کند، و قهرمان با اکسیر جادویی باز می‌گردد..این است که تو دوستش داری با اشکش گریه‌ات می‌گیرد..و هزار چیزِ دیگر...
این نیویورک هم آخر با ان برج‌های بلندش با آن نئون‌های براقش با آن همه آرزو که گاهی توی عظمتِ آسمان خراش‌ها گم می‌شوند و گاهی هم با آنها به اوج می‌رسند، این نیویورک با همین جادوی سینمایی خودش را توی دل ما جا کرد. حالا ما هم نمی‌‌دانیم چه کار کنیم،
۲۰ سالمان شد رفت اما هنوز از این سوداها به سر داریم..
...اینجا جان جان گفتن از آن چیزهایی‌ است که بدجوری دلتنگش شده‌ام به این دوستمان حنا یاد دادم جان یعنی‌ چه، حالا صدایم که می‌کند، جانم جوابش می‌دهم، بلکم دلم باز شود یکم، غصه جان‌هایی که در وطن جا گذاشتیم خفه‌مان نکند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر