۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه




برمی گردد توی رویم و می گوید... نگو که خوشحال نمی‌شدی اگر عاشق تو میشد.. می گوید تو از آنهایی هستی‌ که دوست داری انتخاب بشوی... این را وقتی‌ می‌گوید که نشسته‌ام توی گوشه‌ی خیابان شلوارک کوتاه پایم است و نمی‌دانم این تی شرت تنم توی تهران به درد می‌خورد یا نه.. اینجا خریدمش... این را می‌گوید و نمی‌داند که یک‌دفعه تمام حالتِ من چطور عوض می‌شود... یک دفعه یک طوری میشوم که می‌خواهم بگویم نه.. معلوم است که نه..اما..نه راست می‌گوید.. خیلی‌ زورم می‌گیرد.. سختم است چون می‌دانم راست می‌گوید.. می‌دانم که حق با اوست..دوست دارم دوست داشته بشوم که آخرش بگویم نه.. بگویم نه و احساس کنم آدمِ مهمی‌ شده‌ام... خیلی‌ طول کشید تا بیایم و باز ذهنم را جمع کنم و چیزی بنویسم.. روزها که می‌گذرند فکر و خیال می‌کنم، گاهی که وقتش پیش میاید با خودم کمی‌ حرف می‌زنم.. این روزها یک چیزهایی‌ را تجربه کردم که وقت لازم دارد تا توی ته وجودم ته‌نشین شود و بعد خودش را نشان دهد.. اما یک چیزی که باید بگویم این است..که اینجا فهمیدم حسابی‌ بزرگ شده ام.. حسابی‌ سفت شده ام.. مثل ژله‌ای که می‌گذاری تو یخچال و میبندد..بسته ام... حالا دیگر خیلی‌ برایم سخت است یک جور دیگر بودن حالا هرچی‌ خراش بگذارد.. اگر هرچیزی بخواهد خراش بگذارد باید خیلی‌ تیز باشد....

دریا و شوری نمک و آفتاب سوختگی روی شانه‌هایم آزارم نمی‌دهد..هیچ چیز آزارم نمی‌دهد.. انگار یک جوری خودم را ول کرده‌ام توی هوا...یه سبکی..یک حس شناور گونه... حالا بهتر است اینطوری..
فقط میبینم که حسابی یک دیگری‌یی هستم.. یک من دیگری که دوستش هم دارم...

اینجا یک چیزی گلویم را می‌فشرد و آن هم این است که فکر می‌کنم..خیلی‌ فکر می‌کنم..خیلی‌ گریه می‌کنم..خیلی‌ افسوس میخورم..که چه بر سر کشورم می‌خواهد بیاید... گریه می‌کنم که چه کار کنم..که تو روی زانوهایت بایستی... نمی‌دانم چه کار کنم..که بفهمی چقدر عاشق توام.. چه کار کنم که بفهمی ترک کردنت بزرگترین غصه‌ی دنیاست... چه کار کنم با این بوقی که آخر میکشد مرا.. این سرنوشت تلخ تو را عوض می‌کنم... درد من اینجا آن چمدان دم در است..آن چمدانی که همه‌ی ما توی خانه‌هایمان توی ایران دمِ در گذشتیم که برویم... فکرش هم دیوانه‌ام می‌کند..تو توی خانه زندگی‌ کنی‌ و ..همش مسافر باشی‌...مسافرِ بی‌ مقصد... مسافری که خودش را جا می‌گذرد توی خانه و می‌رود گم می‌شود توی شلوغی یک دنیا فراموشی...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر