پایم را که توی آن فرودگاه بین الملی نیمه تعطیل میگذارم..توی یک برهوت خشکسالی زده..دستهایم میلرزد..مطمئن نیستم که چه کار میکنم..تردید دارم..شاید چون چند روز است ایمیلهایم را جواب نمیدهد..شاید چون میترسم من ایرانی..نمیدانم..
اما راه برگشتی نیست..واقعا راه برگشتی نیست..و وقتی به پیش رو نگاه میکنم..سخت و طولانی است..ترسناک مینماید حتی..و میدانی قهرمان..تو باید تمام این کارها را تنهای تنها انجام بدهی..
اما راه برگشتی نیست..واقعا راه برگشتی نیست..و وقتی به پیش رو نگاه میکنم..سخت و طولانی است..ترسناک مینماید حتی..و میدانی قهرمان..تو باید تمام این کارها را تنهای تنها انجام بدهی..
از گیت چک پاسپورت رد میشوم ..پشت ان دیوار های پلاستیکی نا پیدا شده اند...دیگر واقعا راه برگشتی نیست...میروم..فقط جلو میروم..رنگ و رویم پریده..دستهایم را میبینم که میلرزد..اخر فکرش را بکن...یک جایی که میدانی شلوغ و بی سر و ته است..یک جایی خیلی دور از خانه..خیلی دور...باید بروی ..و گلیمت را بکشی بیرون..حسابی هم بیرون..!همین حالا هم که مینویسم..گریه ام میگیرد..یادش که میافتم..طفلک من!!
از بدنه ی پایگاه جدا میشوم..از ساختمان مادر...تکانه های جدایی تنم را میلزاند..اما راه بازگشتی نیست...
هواپیمای تنگ و تاریک..اااخ خدای من..این هواپیماهای تنگ را دوست ندارم..این بچه های پر سر و صدا..کنارم یک خانم مسن مینشیند...آمده است که برود و نوه هایش را ببیند که در یک جایی توی شلوغی استانبول برای خودشان جایی دست و پا کرده اندووحسودی ام میشود..حسودی ام میشود که اگر هر جای دنیا گم و گور شوم...هیچ وقت نمیتوانم منتظر آمدنت باشم..اما میدانی شاید این زن کنار من امده..تا جای خالی تو را پر کند..جای تو که همیشه خالی بود است...دست از چه بردارم ؟!...هر چه باشد این یک سفر اسطوره ای است..یک کهن الگوی قدیمی با ریشه هایی بس قطور..
حدسش را میزدم ترانسفری در کار نبود..باز هم مثل همیشه یک دروغ ساده شنیده بودم و نمیدانستم چه کار باید بکنم...سرگردان بودم..و خب تنها راه آمدنم با اتوبوسهای فرودگاه بود..اتوبوسهایی که آمدند و وسط آن میدان جهنمی ولم کردند..حالا چه کار کنم..10 شب وسط یک جایی که هیچ کس زبانم را نمیفهمد..وسط یک جایی که فکر میکنم همه میخواهند جیبم را بزنند..و همه اش دلهره..خدای من..اخر شب است و میرسیم به اتوگار..باید یک بلیط بگیرم..برای دنیزلی..خیال نمیکنم مشکلی باشد..اما..خدای من..بلیط تمام شده؟!!!...هیچ کدامشان بلیط ندارند..حالا چه کا رکنم...وسط آن همه مرد ترک که همه شان خیال میکنند من یک دختر ترک تنها ام که خب چه خوب میشود اگر کمی هم سر کارش بگذاریم یا حتی چه بسا بیشتر از اینها هم به ذهنشان برسد..میترسم و واقعا نمیدانم چه کار کنم...اخر سر باز هم به یک دفتر اتوبوس میروم و هر چه قدر که میتوانم با همه توان التماسم در صدایم یک بلیط تقاضا میکنم..نمیدانم چه میشود که بلیط پیدا میشود و می اید توی دستم..اصلا هم اهمیتی ندارد که از کجا می آید..اصلا..حالا یک بلیط دارم و بیشتر از همه ی عمرم احساس خوشبختی میکنم...آنقدر آرام تر که حدسش را هم نمیزنی...توی اتوبوس باز هم یک پیرزن دیگر کنارم نشسته است..خدای من داستان این پیرزنها چیست؟ اما این یکی آنقدر چاق است که به سختی میشود کنارش احساس راحتی کرد...تا روی صندلی اتوبوس مینشینم..خوابم میگیرد..مثل آن بچه پلنگ کوچک میمانم که حالا توی جنگل یک جایی پیدا کرده است و ارام زیر یک بته خوابیده...خواب خانه را مبینم..باورت میشود..خواب میبینم که همه توی خانه نشسته ایم و تلویزیون تماشا میکنیم..باقی اش را یادم نمی آید واقعا..تنها توی آن اتوبوسی که نمیدانم من را به جایی میبرد که آیا کسی منتظر من هست یا نه..این بیشتر از تمام ماجرا آزارم میدهد...اااخ..میرسم..میرسم . ان پسرک ترک حواس پرت یک جایی همین حوالی است...اینجا!!!هواپیمای تنگ و تاریک..اااخ خدای من..این هواپیماهای تنگ را دوست ندارم..این بچه های پر سر و صدا..کنارم یک خانم مسن مینشیند...آمده است که برود و نوه هایش را ببیند که در یک جایی توی شلوغی استانبول برای خودشان جایی دست و پا کرده اندووحسودی ام میشود..حسودی ام میشود که اگر هر جای دنیا گم و گور شوم...هیچ وقت نمیتوانم منتظر آمدنت باشم..اما میدانی شاید این زن کنار من امده..تا جای خالی تو را پر کند..جای تو که همیشه خالی بود است...دست از چه بردارم ؟!...هر چه باشد این یک سفر اسطوره ای است..یک کهن الگوی قدیمی با ریشه هایی بس قطور..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر