دارم بر میگردم...چمدانم جای این همه چیزی که نیخواهم توش بچپانم را ندارد..خودم هم جای همه ی ان چیزهایی که توی وجودم چپاندم را هم نداشتم...این استانبول هم یک جمله ای بگویم..شهر خوبی است..هر چه نباشد دریا دارد..میدانی به دریا نگاه میکنی و آن وسعت بیانتها..آن عمق بی حد..و چه کار میخواهی بکنی...وحشت سیاهی اب...انجایی که آسمان به انتهای آب دوخته شده...دریا انگار یم طورهایی وجودش تمثیلی است..بگذریم..همیشه فکر میکنم..میخواهم روی عرشه ی کشتی روی دریا ی عمیق آبی باشد که مرگ را تجربه میکنم!
آدمهای خوب گاهی مثل معجزه ،نگاه میکنی میبینی کنار دستت نشسته اند..حیفم میاید نگویم دیگر..این مسجد ایاصوفیه را که انقدر خواندیم ازش..بدجوری جایی زیبایی است...همین!
کوچه هایی را که میدانی تاریخ در آنها میلغزد نمیشود به راحتی ازشان دل کند..کارمان صبح تاشب..پاشنه ساییدن به سنگفرش تاریخ بود توی این شهر...
دو دلم..میدانم که برگردم...تنگی نفس..غم..همه ی ان چیزهایی که امده ام و خستگی اش را در کرده ام..و بگذار توی گلویم نماند..آزادی!!!
اما بیتاب برگشتنم!
سوار همواپیما میشوم...فارسی..فارسی..فارسی....احساس امنیت میکنم...که همین آن رعد میزند به بال این پرنده ی سرگردان آهنی..چنان تکانی میخورد که نمیتوانم فریادم را در گلویم حبس کنم...چه طور بگویمت اما..یک آن مطمئن بودم..مطمئن،که سقوط میکنیم!ترس انچنان توی تنم پیچید که مثلش را یادم نمی آید..
پا میگذارم روی خاک تهران...و فقط احساس امنیت...
اما...
آرام ام..آآآآآررراااااااااااااااامممم....
کارم از آن روز تا حالا غصه خوردن است..کارم گریه کردن است..
چه کار کنیم که درست شود..چه کار کنیم؟!
....
بازگشتم با اکسیر و پیکر خونین...و باید بگویم که بد جور راضی ام..بدجور!!!
دلم نمی اید در اینجا را تخته کنم..اما از یک وری هم...این یک پروژه ی مدت دار بود..هر چیزی که شروعش میکنی یک آخری دارد دیگر...این دل ما به صفحه ی بی جسم وبلاگ هم عادتش میشود..دیگر خودت حساب بیتابی اش را برای آن دوستهای خارجکی اش بکن!
آدمهای خوب گاهی مثل معجزه ،نگاه میکنی میبینی کنار دستت نشسته اند..حیفم میاید نگویم دیگر..این مسجد ایاصوفیه را که انقدر خواندیم ازش..بدجوری جایی زیبایی است...همین!
کوچه هایی را که میدانی تاریخ در آنها میلغزد نمیشود به راحتی ازشان دل کند..کارمان صبح تاشب..پاشنه ساییدن به سنگفرش تاریخ بود توی این شهر...
دو دلم..میدانم که برگردم...تنگی نفس..غم..همه ی ان چیزهایی که امده ام و خستگی اش را در کرده ام..و بگذار توی گلویم نماند..آزادی!!!
اما بیتاب برگشتنم!
سوار همواپیما میشوم...فارسی..فارسی..فارسی....احساس امنیت میکنم...که همین آن رعد میزند به بال این پرنده ی سرگردان آهنی..چنان تکانی میخورد که نمیتوانم فریادم را در گلویم حبس کنم...چه طور بگویمت اما..یک آن مطمئن بودم..مطمئن،که سقوط میکنیم!ترس انچنان توی تنم پیچید که مثلش را یادم نمی آید..
پا میگذارم روی خاک تهران...و فقط احساس امنیت...
اما...
آرام ام..آآآآآررراااااااااااااااامممم....
کارم از آن روز تا حالا غصه خوردن است..کارم گریه کردن است..
چه کار کنیم که درست شود..چه کار کنیم؟!
....
بازگشتم با اکسیر و پیکر خونین...و باید بگویم که بد جور راضی ام..بدجور!!!
دلم نمی اید در اینجا را تخته کنم..اما از یک وری هم...این یک پروژه ی مدت دار بود..هر چیزی که شروعش میکنی یک آخری دارد دیگر...این دل ما به صفحه ی بی جسم وبلاگ هم عادتش میشود..دیگر خودت حساب بیتابی اش را برای آن دوستهای خارجکی اش بکن!
