۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

دارم بر میگردم...چمدانم جای این همه چیزی که نیخواهم توش بچپانم را ندارد..خودم هم جای همه ی ان چیزهایی که توی وجودم چپاندم را هم نداشتم...این استانبول هم یک جمله ای بگویم..شهر خوبی است..هر چه نباشد دریا دارد..میدانی به دریا نگاه میکنی و آن وسعت بیانتها..آن عمق بی حد..و چه کار میخواهی بکنی...وحشت سیاهی اب...انجایی که آسمان به انتهای آب دوخته شده...دریا انگار یم طورهایی وجودش تمثیلی است..بگذریم..همیشه فکر میکنم..میخواهم روی عرشه ی کشتی روی دریا ی عمیق آبی باشد که مرگ را تجربه میکنم!
آدمهای خوب گاهی مثل معجزه ،نگاه میکنی میبینی کنار دستت نشسته اند..حیفم میاید نگویم دیگر..این مسجد ایاصوفیه را که انقدر خواندیم ازش..بدجوری جایی زیبایی است...همین!
کوچه هایی را که میدانی تاریخ در آنها میلغزد نمیشود به راحتی ازشان دل کند..کارمان صبح تاشب..پاشنه ساییدن به سنگفرش تاریخ بود توی این شهر...
دو دلم..میدانم که برگردم...تنگی نفس..غم..همه ی ان چیزهایی که امده ام و خستگی اش را در کرده ام..و بگذار توی گلویم نماند..آزادی!!!
اما بیتاب برگشتنم!
سوار همواپیما میشوم...فارسی..فارسی..فارسی....احساس امنیت میکنم...که همین آن رعد میزند به بال این پرنده ی سرگردان آهنی..چنان تکانی میخورد که نمیتوانم فریادم را در گلویم حبس کنم...چه طور بگویمت اما..یک آن مطمئن بودم..مطمئن،که سقوط میکنیم!ترس انچنان توی تنم پیچید که مثلش را یادم نمی آید..
پا میگذارم روی خاک تهران...و فقط احساس امنیت...
اما...
آرام ام..آآآآآررراااااااااااااااامممم....
کارم از آن روز تا حالا غصه خوردن است..کارم گریه کردن است..
چه کار کنیم که درست شود..چه کار کنیم؟!
....
بازگشتم با اکسیر و پیکر خونین...و باید بگویم که بد جور راضی ام..بدجور!!!
دلم نمی اید در اینجا را تخته کنم..اما از یک وری هم...این یک پروژه ی مدت دار بود..هر چیزی که شروعش میکنی یک آخری دارد دیگر...این دل ما به صفحه ی بی جسم وبلاگ هم عادتش میشود..دیگر خودت حساب بیتابی اش را برای آن دوستهای خارجکی اش بکن!
به اخر هایش نزدیک میشویم..چه قدر سخت است،نمیدانم..نمیشود گفت دلتنگی..یک جور بیقراری ایت..یک جور بیتابی..مثل آنوقتهایی که پاهایت بیتابی میکرد..دستهایت را که حسابی گوشتهایشان آب شده بود..نرم نرمک میکشیدی روی پاهایت..کنار مینشستم و میپرسیدم:مامان جان کجات درد میکنه؟..و تو میگفتی پاهایم..پاهایم بیتابی میکند...و من دیگر عادتم شده بود این بیتابی پاهای تو..نمیدانستم..یک دو ماه دیگرش..همین پاهای بیتاب..از کنارم میدزدند تو را...
میدانی حجم تجربه که بالا میرود..توان تصمیم گیری ات کم میشود..یک زمانهایی را لازم داری تا رسوب کنی..لازم داری تا یک چیزهایی ته وجودتبنشیند..حالا وقتی سر گیجت ...کنار جاده ایستاده و نمیداند کجا میرود..نمیداند..امشب کجا زمین میگذاری اش..نمیداند..خون و..از آن شهر خیلی چیزی یادم نمی اید..سپیدی دیوارهایش..مثل سفیدی خاطرات من از آن ناکجایی که  یک هل دیگر داد و سرنوشتم را یک ور دیگری انداخت...یادم نیست از انجا..
اما راضی ای..دستهایت میلرزد..میترسی و میدانی خطر کردی..میدانی حالا که اینجا انتهای بیشه است..اما راضی ای!!چیست داستان؟!..میدانی اتفاق بزرگی نیست..مسئله خیلی هم شخصی نیست..من فکر میکنم ما ها توی این موقعیت تاریخی..مسئولیم که شجاع باشیم..باید که یک وقتهایی یک خریتهایی بکنیم..یک کله خرابی هایی ..وقتی من و تو تک تکمان راضی به سکوت نباشیم..کم کم اک درست میشود..به ان چیزی که قبولش داری..به هر چیزی که خودت میدانی..مشکل ما مشکل اخلاق است..
گیج و نیمه خواب صدای خفه ی موزیک توی گوشت و تنت کم و بیش دردناک..اتوبوس خود سفر است..ان تکانهایش که خوابت را میپراند و ان کلافگی پاهایت زیر تنگنای صندلی جلویی...وقتی برمیگردی به شهرت و باز هم نمیدانی شب کجا به دیدن خوابهای آشفته ادامه میدهی..
سفر بودروم..سفر خوبی بود..همین را میگویم و باقی اندک چیزهایی که خاطرم مانده است را میگذارم همان جا لای حجم بیانتهای ناخودآگاه گم شوند...
اما دیگر خسته ام میخواهم برگردم خانه...یک وقتهایی لازم داری فقط یکی را که بوی پیراهنش آشناست بقل کنی..فقط لازم داری یکی بگوید عزیزم اشکالی ندارد..من اینجام..و فقط آن بودنش...همه چیز را حل کند...ااااخ..انوقتهایی که تنهایی به مغز استخوان میرسد!

۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

دیگر خفه دارم می‌شوم از تنهایی‌...تنهایی‌ هم در پلاتِ درونی‌ هم در پلاتِ بیرونی‌..
یعنی‌ این طور خدمت شما عرض کنم که..دیدی آن وقت‌هایی که در بدترین شرایط، ماه رمضان است، روزه نیستی‌ اما حالش فرق دارد..افطار است، کسی‌ خونه نیست..هنوز ربنا مجاز است، پس صدای ربنا میاد..سفره چیدی بیان منتظری..کسی‌ نیست..زنگ می‌زنی‌ در دسترس نیست..دلت آشوب است..می‌ترسی‌..نگرانی..تنهایی‌..هوا آبی نفتی‌ شده...ماه قرمزه...حالا اذان‌ام میگن...ای وای خدا...می‌خوای بترکی از تنهایی‌..از حجم احساس...اما هیچ کاری هم نمی‌توانی‌ بکنی‌..
آخ خسته ای ...
آن روزی که داشتی موخیتوِ نمی‌دانم فلان را مزه مزه می‌کردی و گفتم این سفر قهرمانی است، می‌دانستم چه می‌گویم، می‌دانستم چون خودم را می‌شناختم،می‌شناسم،چون حواسم بود...چون می‌دانستم چه می‌خواهم..
منظورم این نیست که برنامه ریزی داشتم،نه! فقط می‌دانستم که هیچ چیز معلوم و روشن نیست..ولی‌ باید رفت،می‌دانستم که باید! وقتی‌ گفتمت نفهمیدی چی‌ می‌گویم..اما پریشب که از ترس تنم می‌لرزید و برای آرام شدنم به کلمه‌های بی‌ معنی‌ و بامعنی‌ات توی چت فکر می‌کردم فهمیدی چی‌ می‌گفتم،وقتی‌ می‌گفتم سفر قرمانی..
بحث خون و آبرو نیست..بحث پلاتِ درونی‌ است، بحث آن نقطه‌ای است که قهرمان اکسیر جادویی را در دست دارد..اما خسته است..بحث آن لحظه‌ی آفتابِ پایین رونده و دره و تنهایی‌ و آخر داستان است،بحث تیتراژِ پایانی است،هنوز نمی‌دانم تمام شده یا نه،هنوز فکر می‌کنم یک خان دیگر هست،این استانبول رفتنِ هنوز مانده،اما آن‌چه آن‌جا کنار دریا گذشت..
یک چیزهایی‌ هست که نمی‌توانی‌ شرحشان بدهی‌..یک چیزهایی‌ را گاهی آفریده اند برای نگفتن...
گاهی خسته می‌شوم از دست مغزم،دلم می‌خواهد بگویمش یک دقیقه لعنتی خفه شو بگذار‌ زند‌گی‌ام‌ را بکنم..اما اصلا نمی‌فهمد..یک ثانیه صبر نمی‌کند..خسته شده‌ام دیگر..گاهی ورمش را احساس می‌کنم،آن جاهایی‌ که می‌ساید به استخوان شقیقه‌ام..
رها می‌کنی‌،می‌رسی‌ به یک جایی‌ که نمی‌پرسی،نمی‌پرسی، نه که جوابی‌ نیست،سوال‌ها و جواب‌ها مثل همیشه است،اما این لحظه‌ها برایت فرقی‌ بین دانستن و ندانستن نیست! رهایش کردی..
نمی‌دانم چند خان داشت این داستانِ من..نمی‌دانم هنوز تمام شده خان‌هایش یا نه..نمی‌دانم!اما تن قهرمان خونی است..!
غمگینی گاهی..آن لحظه‌هایی که احساس می‌کنی‌ خسرو شکیبایی باید بازیشان کند،سنگینی غم،زمزمه‌ی زیر لب،آه آرام،تکان حیران مو..آن لحظه‌هایی که فیلترِ آبی بسته اند روی نورهای صحنه..این لحظه‌ها هرجا که باشی‌،تنهایی پدرت را در می‌‌آورد...آخه چه کارش کنیم..چه کار کنیم که آرام شود این گزیدگی؟
...خسته‌ام برای استانبول رفتن اما،یک‍جورهایی احساس خوبی‌ به این شهر دارم،احساس می‌کنم به اندازه‌ی کافی‌ بزرگ هست تا بشود تویش آرزوهایت را تصور کنی‌! این برای یک شهر خیلی‌ امتیاز مهمی‌ است!

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

آنقدر آروم و صبور شدم که تعجب می‌کنم، یه لحظه‌هایی یه آرامشی یه صبری از خودم نشون میدم که عجیبه، یه حالی‌ مثه اون که می‌فرمودن مومنانِ حقیقی‌ به آن جایی‌ می‌رسند که هیچ چیز نه بی‌ حد خوشحالشان می‌کند، و نه هیچ چیز بی‌ حد ناراحتشان می‌کند..منم یه پله به اون مومن حقیقی‌ نزدیک شدم...
پروژه‌ی جدید رو که توی روستا می‌گذره بیشتر دوست دارم با یه ماشینی مثه مینی‌بوس میریم روستا..جاده..تصور کن جاده چالوس..هوا شرجی نیست..اما خوب،خنکه..یه حالی‌ داره مثه سر لوکیشن رفتن تو این فیلم‌های جاده‌ای، مثه کار پارسال که همش وسطِ جاده فیلم‌برداری داشتیم..منم که عاشق این سفرهای قرمانی این فیلم‌های جاده‌ای این ژستِ جدید هالیوودی تبت برو..
یه جاهایی‌ خودتو که کشف می‌کنی‌ چقدر می‌چسبه بهت، یه جاهایی‌ که می‌دونم اگه استخون این دست راستم داره درد می‌گیره..عصبیم، یا خیلی‌ که ناراحتم دقیقا کجای صورتم چه جوری جوش می‌زنه، یا هر چی‌...دنیا کوچیکه..واقعا کوچیکه، نمی‌دونم حس نمی‌کردم بتونم این‌همه احساس نزدیکی‌ کنم با آدمایی‌ که باید بگم با هم خیلی‌ فرق داریم..
از فرق گفتم و ..توی خودت که می‌گردی و مغزتو مثه کمدِ لباس‌ها که به هم می‌ریزی...یه جاهایی‌ یه چیزایی‌ می‌بینی‌ که عجیبه..گاهی فکر می‌کنی‌ یه مرزهایی واسه بشر ناخودآگاهه..این نژاد پرستی لعنتی رو میگم مثلا..خیلی‌ چیزا خیلی‌ معانی داره..این که اگه فکر کردی یه گوشه‌ای از دنیا زنا با مردا مساوی‌ان، ساده‌ای ...هنوز خیلی راهه...و نمی‌دونم..به تاریخ نگاه می‌کنم و...بشریت دنبال چی‌ می‌گرده..منم جزیی از بشریتم؟
...گفتم بشریت..یاد تکنولوژی افتادم، یاد گیج و منگی من در برابر تکنولوژی..یاد اینکه من واقعا واسم عجیبه چه جوری کار می‌کنن این اشیاء تکنولوژیک...و می‌دونی نگرانی احمقانه من چی‌ بوده؟..تصورم نمی‌کنی‌..من ترسیده‌ام که واسه آدم این نسل و این همه تکنولوژیک..من چه‌جوری می‌تونم هنر درست کنم، وقتی‌ نمی‌فهمم چه‌جوری کپی‌ و پیست توی کامپیوتر شبیه جادو عمل می‌کنه..

۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

وقتی‌ هجوم حادثه و اتفاقه..میشم مثه يه موش ترسیده..میشم مثه یه..نمی‌دونم یه موجودی که فقط محلِ ابراز تعجبه ..نمي‌تونم کار خاصی‌ بکنم..نمی‌تونم فکر خاص بکنم،نمی‌تونم چیزی بنویسم..
این روزا هم تو بهت بودم..
خودت تصورش رو بکن ۸ تا خارجی‌ برن توی یه روستای کوچیک و شب هم هر کدوم توي خونه‌ي یه نفر از آدمای‌ روستا مهمون باشن.....روستا رو به هم ریخته بودیم..
اگه بگم ۱ کلمه انگلیسی بلد بودن..ولی‌ فقط ۱ کلمه راست گفتم..ترکی حرف زدن هم از اون استعداد‌های نهفته ای بود که کشفش کردم، اما راست میگه این دوستمون ژوزف کمبل...وقتی‌ اسطوره هارو می‌خونی می‌بینی‌ که آدم امروز تفاوتی‌ با ادیپ نداره..می‌بینی‌ که ادم‌ها با آیپد و موبایل بازم آدمن..همون آدمی‌ که از شکار و شکارچی رو دیوارِ غار نقاشی‌ می‌کشید..
روبروی پنجره‌ی کوچیک خونه‌ي تق و لقِ روستایی نه چندان دور از دنيزلی...زیر یه طاقی‌ از درختای انگور و توتِ سیاه...نور ماه نیمه‌ي رمضون افتاده رو تابه ها و من دهنم پر کف خمیر دندون و پاهام گز گز می‌کنه از بس روش ایستاده‌ام امروز...
دیگه احساسش نمی‌کنم...اون بوی تعفنی که ازش ۲ سال تموم حرف می‌زدم..اون منجلابی که ....وقتی‌ که از آب بیرون میاي و خیسی رو تنت سر می‌خوره پایین...احساسش کردم، اونی که می‌گفتم باید خودمو جمع کنم...اونی که می‌گفتم باید یه بلایی‌ سر این اوضاعم بیارم...نمی‌دونم..چی‌ بگم...
اما واقعا فقط توی خودته، یه لحظه‌ایِه که برمی‌گردي و به خودت نگاه می‌کنی‌..یه لحظه‌ای که توی تک تکِ سلول‌هات یه سوزنِ ریز رو احساس می‌کنی‌، فرق می‌کنی‌.
خیلی‌ سفت به خیلی‌ چیزا توی زندگیم چسبیدم، خیلی‌ چیزا واسم حياتيه، و فکر می‌کنم اگه یه اتفاق‌هایی نیفته سنگ رو سنگ بند نمی‌شه، اما...نه، ماجرا جور دیگه‌ایه...
اون غمی که حرفشو نمی‌دونم زدم یا نه، اونی که می‌گفتم سنگینی بار دنیا روی دوش مسافرهاست، دنیا زیر قدم‌های اونا می‌چرخه نه رو شاخ گاوِ افسانه‌ای..
اون سنگینی‌ و باری که ازش حرف زده بودم...اونو، این کولی‌های نازنین، این من و شمایی که رهاش می‌کنیم، هر جايی که باد بوزه، اون سنگینی‌..شونه‌هاتو سرّ می‌کنه اولش، اما..چه‌جوری بگم، آخر ماجرا یاد می‌گیری که چطور مسافرِ خوبی‌ باشی‌، یاد می‌گیری که این سفری که داری میری نه که مقصد و مبدا نداره، این سفر مسیری هم نداره، اینجا یه بی‌کرانگی، بی‌انتهایی که مرزش فقط خودتی و خواسته‌هات...
از جون دنیا نمی‌دونم چی‌ می‌خوام، اما هر چی‌ که هست، بودن و نبودن ما تفاوت باشه برای دنیا.

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

نمیدانم این تکنولوژی ۳ بعدی به نظرم هنوز جای کار دارد...اما هروقت می‌گویند ۳ بعدی یاد آن زنه میفتم که ادعا کرده بود با فیلمِ ۳ بعدی حامله شده..
دیشب پارتی خداحافظی بلند شدیم رفتیم یک رستورانی که از سر و وضعش معلوم بود گران رستورانی‌ است..خوش بودیم و نیمه شب گذشت و به خودم آمدم و دیدم ساعت ۳ است و من ولو شده‌ام روی کاناپه‌ی وسط هالِ این خانه‌ی دانشجوها..خدا می‌داند ۸ نفر آدم توی این کثافت چطور دارند زندگی‌ می‌کنند..خانه را بوی گند برداشته...آمدیم صبح برگشتیم خانه‌ی هاست فامیلی‌مان که بند‌ه‌های خدا روز تعطیلشان بود خانه نبودند..جایتان خالی‌ ماندیم پشت در...با یک بدبختیِ‌ای پشت تلفن آدرسم دادند که کلید را کجا توی حیاط قایم کردند و ما هم به یک مشنگ بازی‌ آخر سر کلید را پیدا کردیم و در بهشت باز شد انگار...تصور کن از جهنم یک دفعه یک دری باز شود به یک اتاق با کولر گازی و یخچالِ پر و دست‌شویی تمیز...سر عصر بود آمدند خانه گفتند می‌خواهیم برویم سینما می‌آیید یا نه..
این دنیزلی شهر کوچکی است اینجا تصور کن مثلا همین سمنانِ خودمان..اما از یک جهتی‌ امکاناتش از این تهرانِ خودمان بهتر است، آی می‌سوزم این وقت‌ها، اصلا نمی‌دانی تا کجا!
وقتی‌ توی سالنِ سینما می‌روم آن صندلی‌های مخملی قرمز و نور آرام و دیوار آکوستیک و صفحه‌ی جادویی را می‌بینم ،وقتی‌ جادو روی پرده می‌افتد..
گاهی فکر می‌کنم این سینما تنها چیزی است که توی زندگی‌‌ام مرا مسخ می‌کند...اصلا بگذار‌ بگویم یک ارتباط مرید و مرادی است این وسط..
حالا تصور کن من برای اسپایدر من
۳ بعدی با زیرنویس ترکی چنان گریه و زاری کردم و اشک ریختم و آه کشیدم که این دختر خانواده مانده بود که واقعا کجای مغزم ضربه خورده و دیوانه شدم که اینطور فین و فین می‌کنم برای این اکشنِ کمدی..اما حالا بیا و ثابت کن به اینها که باشد آقا پسرکِ خوش قیافه‌ی فیلم سر جایش، اما این فیلم توی کل دنیا می‌فروشد چون دارد حرف از انسانیت می‌زند، چون دارد یک جایی‌ می‌گوید قهرمان زمین هم می‌خورد قهرمان عاشق هم می‌شود قهرمان اشتباه هم می‌کند..چون دارد قهرمانش را می‌فرستد به یک سفر قهرمانی تا جراحت‌هایش را درمان کند، و قهرمان با اکسیر جادویی باز می‌گردد..این است که تو دوستش داری با اشکش گریه‌ات می‌گیرد..و هزار چیزِ دیگر...
این نیویورک هم آخر با ان برج‌های بلندش با آن نئون‌های براقش با آن همه آرزو که گاهی توی عظمتِ آسمان خراش‌ها گم می‌شوند و گاهی هم با آنها به اوج می‌رسند، این نیویورک با همین جادوی سینمایی خودش را توی دل ما جا کرد. حالا ما هم نمی‌‌دانیم چه کار کنیم،
۲۰ سالمان شد رفت اما هنوز از این سوداها به سر داریم..
...اینجا جان جان گفتن از آن چیزهایی‌ است که بدجوری دلتنگش شده‌ام به این دوستمان حنا یاد دادم جان یعنی‌ چه، حالا صدایم که می‌کند، جانم جوابش می‌دهم، بلکم دلم باز شود یکم، غصه جان‌هایی که در وطن جا گذاشتیم خفه‌مان نکند.

۱۳۹۱ مرداد ۷, شنبه

امروز این پروژه‌ی "MMW" تمام شد...روز خداحافظی و عکس و یادگاری و دورهمی‌ و گریه و رقص و پارتی و .....
دلم گرفت..اینهایی که اینجا هستند را..اینهایی که خدا وکیلی یک
۲۰ روزی است که روز و شب حسابی‌ با هم می‌گذرانیم..اینهایی که بد جوری حالا هم دوستشان دارم هم دوستم دارند..اینهایی که دلم برایشان تنگ می‌شود را ..ممکن است دیگر هیچ‌وقت نبینم...خیلی‌ ساده هیچ‌وقت دیگر نبینم...اما خیال می‌کنم این دنیا کوچک است...تنگ نظر نباش..
دلم می‌گیرد از خداحافظی..
لیوان قهوه‌ام بعد از مدت‌ها کنارِ دستم، خودکارم روی کاغذ و باد نازک لای پنجره و پرده، نشسته‌ام توی آشپز خانه و فکر می‌کنم به خداحافظی..به اینکه این واژه باز هم انتهایش فقط به تو می‌رسد..می‌رسد به آن عصری که آن شهر را آخرین بار با تو به یاد می‌آورم..هر بهار کنارت سر سفره‌ی هفت‌سین  توی کرمان بودم فکر می‌کردم فقط بهارهای کرمان است که گل‌ها شکوفه می‌دهند یا سیب‌های گلاب می‌رسند..فقط با تو فهمیده بودم سیبِ گلاب چه مزه‌ای است...
نشسته‌ام عقب ماشین تو و همه‌ی خانواده‌ای که بعد از تو از هم پاشید. جلوی در ایستاده‌اید و ..من فقط صورت شور و خیسم..که گریه می‌کنم برای خداحافظی کردن که همیشه سخت است...همیشه درد است..
چقدر همه‌ی ذراتِ تنم خوب می‌فهمد دلتنگی‌ یعنی‌ چه...و چه قدر دلتنگتم...
به کسی‌ سلام ندهی که هیچ‌وقت هم نگویی خداحافظ...اما..نه نمی‌شود این‌طوری...
باید یک جوری کنار بیایی‌ با این عظمتِ دریاها که خشکی ها را از هم شکافته و لهجه‌ها را عوض کرده و اینجا به آب یک چیز دیگر می‌گویند و توی مملکت ما یک چیز دیگر...باید کنار بیایی‌ با غروب‌های تنهایی‌...باید باورت شود وقتی‌ آقام گفت :انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود...تنهایی‌ تنهایی‌..تنهایی‌ِ عریان...انسان دشواری وظیفه است...
باید بگویی‌ خداحافظت و یک نگاهی‌ به آسمان گرگ و میش نیمه ابری بندازی و بغضت را فرو دهی‌...باید بگذاری این غم‌ها یک جایی‌ ته وجودت آرام بنشیند‌ مثل قند ته استکانِ چایی و بگذاری این چای تلخ‌ات با یک لبخند شیرین شود..
این دنیا فقط برای رفتن و ترک کردن است...اگر آمدی...فقط برای این بود که یک روزی بگذری و بروی..این وسط هم هر گلی‌ به سر دنیا زدی..به سر خودت زدی...

۱۳۹۱ مرداد ۳, سه‌شنبه


یک وقتهایی میری توی یک جاده‌ای و شروع می‌کنی‌ به رفتن که می‌دانی یک ورش می‌رساندت به بهشت و یک ورش میبردت به جهنم... سرت را تکیه می‌دهی‌ به شیشه‌ی ماشین و نگاه می‌کنی‌ به بیرون نمی‌دانم عادت سر من است که دائماً رو به بالاست و نگاهش به آسمان یا همه این‌جور وقت‌ها نگاهشان به آن کهکشان بی‌ انتهای آن بالا است...هروقت به ستاره‌ها نگاه می‌کنم فکر می‌کنم که خدا می‌داند قرار بود چه بشود و چه شد...خدا می‌داند ته این سیاهی بی‌ انتها چیست..فکر می‌کنم به رویاهایی که این روزها خاطره شده‌اند...زوم می‌کنی‌ تو دل آسمان و دنبال ستاره‌ات می‌گردی می‌چرخی که ببینی‌ پیدایش می‌کنی‌ یا نه و...کجاست پس آن ستاره‌ی بزرگ قرمز که مال من بود؟ خیالت می‌رسد گمش کردی..اما حواست نیست که ستاره یک جایی‌ پشت افق منتظر طلوع مانده است...فکرم می‌رسد که چیزی حدودی ۸ میلیارد آدم روی زمین در این زمان و لحظه که در محضر شما ایم زندگی‌ می‌کنند..خلاصه‌اش را بگویم از آن دست بشر‌هایی‌ هستم که به حیاتِ فرا زمینی‌ اعتقاد دارم..بابا آخر خیلی‌ خودخواهانه است فکر کنی‌ این دنیای به این بزرگی‌ را ساخته‌اند فقط برای تو که بروی عاشق دختر همسایه بشوی و سیگارِ بهمن بکشی و 206 قسطی بخری...آها..خب آن ۸ میلیارد را بگیر دست راستت کل این کهکشان و آن همه کهکشان کشف شده و نشده‌ام بگذار‌ دست چپت ...حالا زوم بک کن به سر من که تکیه داده‌ام به شیشه‌ی ماشین...خدا می‌داند کدام وری باید برم..خدا می‌داند بینِ این همه راهی که اینجا است کدامشان ...اصلا چرا اینقدر دنبال این راهه من می‌گردم..رهایش کن برود رئیس...
به تو فکر می‌کردم..به تو هم البته..و به تو دیگری..به همه‌تان..فکر می‌کردم که اینجا نبودنتان دارد می‌ترکاند قلبم را...
یک وقت‌هایی می‌خواهم برگردم محکم بزنم توی دهن این ...آخر نمی‌فهمم یک اعتماد به نفس احمقانه‌ای دارد که انگار حالا چون اروپایی‌ است می‌داند دنیا چه شکلی‌ است و ما نمی‌‌دانیم...به خدا نامردم اگر به این کله زردها ثابت نکنم دنیا دست کیست..(بگذریم که به قول آقام دایی جان ناپلئون دنیا دست انگلیسی‌هاست..و کار کار آنها است)..
یک حرف‌هایی هست که نمی‌زنی توی چشم می‌خوانی‌شان..به خدا این‌ها را نمی‌شود گفت به هرکسی...چشم‌های تو لازم است!
توی دنیا می‌چرخی و سرگردانی..گاهی آرزو می‌کردم کاش این تهران خودمان تنها شهر دنیا بود..کاش آخر این شهر آخر دنیا بود..کاش آن وقتی که توی مدرسه گفته بودم می‌خواهم جهان‌گرد شوم..معلممان گفته بود همه‌ی دنیا همین شهر دود گرفته است..یاد ترومن افتادم...بغض گلوی دنیا گاهی گریه‌ام می‌‌اندازد...
آخر هفته را با این خانواده‌ای که به حسابِ این خارجی‌‌ها "هاست فامیلیِ" ما شده‌اند رفتیم یک جایی‌ که بپرسی‌ کجا می‌گویم یک تکه از بهشت...جای شما خالی‌ نباشد...بساط کباب هم به راه بود..من نمی‌دانم چشم کدام حسودی خاک این مملکت را به شوری کشانده که این طبیعتش به خدا دارد حیف می‌شود...آنجا ‌همش فکر می‌کردم مگر این شمال خودمان چی‌ کم دارد...ولش کن‌ که این فکرها به جایی‌ نمی‌رسد...
تنت خوش باشد و باد بیاید و خورشید روی استخر غروب کند و تو چایِ ترکی بخوری و آهنگِ جاز خودمانی گوش دهی‌...دیگر چه می‌خواهی‌ از دنیا؟

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه


امروز پرزنتیشنِ من راجع به ایران بود...همه دهنشون باز مونده بود که ایران واقعا اینجوری هم هست...و باید بگم که خودم هم یه همچین حسی داشتم. خیلی‌ چیزا گفتم از انقلابِ اسلامی، از برجِ میلاد، از جدایی، از کن..و واسم عجیب که اینجا اینا نمی‌دونن اسکارِ خارجی‌ رو امسال کی‌ برد..اینا نمی‌دونن آقای گل دنیا کیه..اینا نمی‌دونن جشنواره فیلمِ کن چیه..اینا نمیدونن ارش ایرانیه...اینا نمی‌دونن که چقدر مهمه یکی‌ توی NBA بازی‌ کنه...من نمی‌فهمم توی این مدرسه‌ها به اینا چی‌ یاد میدن پس...حسی که به ایران داشتم و دارم البته احترام و علاقه است..می‌دونم که دارم خیلی‌ تکرارش می‌کنم اما همیشه  مملکتم برای من چیز مهمی‌ بود..آنقدر مهم که باید اعتراف کنم قبل از اینکه بخوام رابطه‌های عاشقانه رو تجربه کنم مهم‌ترین احساسِ زندگیم میهن پرستی‌ بود...و لازمه که بگم به احساسات عاشقانه مشکوکم..اون جور که شما فکر می‌کنید نه واقعا..منظورم اینه که...اینجوری نیستم که به شکل احمقانه‌ای بگم که من عشق رو قبول ندارم...یارو یه چیز خوبی‌ می‌گفت..می‌گفت من عشق رو قبول ندارم...برگشتم و بهش گفتم تا حالا شده توی چشاش نگاه  کنی‌ و همه‌ی دنیا واسه چند ثانیه ساکت بشه..آره...همینه..و نه هیچ چیزِ بیشتری..فقط همهٔ دنیا چند ثانیه به احترامِ احساست سکوت می‌کنه...
بین همهٔ احساسات دنیا یک چیز واسم خیلی‌ مهمه ..واسم مهمه که احترامم رو همیشه برای خودم حفظ کنم..کاری نکنم که به خودم بی‌ احترامی کرده باشم..زیاد نمی‌خوام راجع بهش توضیحی بدم اما این همه‌ی ماجراست!
یک چیزهایی‌ هست که خوب است آدما بدانند..اگر ۲۰ ساله‌ای و فکر می‌کنی‌ می‌دانی کی‌ هستی‌ بدجوری توی اشتباهی‌..اگر فکر می‌کنی‌ نمی‌خواهی تغییری بدهی‌ برای دیگران، برای شرایط، برای هرچیزی مثل این خیلی‌ خودخواهی و از خود متشکر..اگر فکر می‌کنی‌ هر کاری که می‌کنی‌ درست است و هر غلطی که می‌کنی‌ را توجیه می‌کنی‌...خیلی‌ احمقی و نمی‌فهمم چقدر سخت است که بگویی‌ ببخشید..
هیچ‌کس کامل نیست..و این خیلی‌ طبیعی است که تو باید یک کارهایی‌ برای آن خود لعنتی‌ات بکنی‌..باید گاهی به خودت فکر کنی‌ و خودت را اصلاح کنی‌..تو نه همه چیز را می‌دانی نه همیشه کار درست را می‌کنی‌..پس برندار یک جایی‌ ننویس من اینم و آنم...سخت است..گفتم که احساس آن ژله‌ای را دارم که حالا کاملا سفت شده..اما گاهی می‌شود یک کارهایی‌ کرد..گاهی می‌شود سفت‌ترین استخوان‌ها را هم شکست..من که فقط ژله ام!!!

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه




برمی گردد توی رویم و می گوید... نگو که خوشحال نمی‌شدی اگر عاشق تو میشد.. می گوید تو از آنهایی هستی‌ که دوست داری انتخاب بشوی... این را وقتی‌ می‌گوید که نشسته‌ام توی گوشه‌ی خیابان شلوارک کوتاه پایم است و نمی‌دانم این تی شرت تنم توی تهران به درد می‌خورد یا نه.. اینجا خریدمش... این را می‌گوید و نمی‌داند که یک‌دفعه تمام حالتِ من چطور عوض می‌شود... یک دفعه یک طوری میشوم که می‌خواهم بگویم نه.. معلوم است که نه..اما..نه راست می‌گوید.. خیلی‌ زورم می‌گیرد.. سختم است چون می‌دانم راست می‌گوید.. می‌دانم که حق با اوست..دوست دارم دوست داشته بشوم که آخرش بگویم نه.. بگویم نه و احساس کنم آدمِ مهمی‌ شده‌ام... خیلی‌ طول کشید تا بیایم و باز ذهنم را جمع کنم و چیزی بنویسم.. روزها که می‌گذرند فکر و خیال می‌کنم، گاهی که وقتش پیش میاید با خودم کمی‌ حرف می‌زنم.. این روزها یک چیزهایی‌ را تجربه کردم که وقت لازم دارد تا توی ته وجودم ته‌نشین شود و بعد خودش را نشان دهد.. اما یک چیزی که باید بگویم این است..که اینجا فهمیدم حسابی‌ بزرگ شده ام.. حسابی‌ سفت شده ام.. مثل ژله‌ای که می‌گذاری تو یخچال و میبندد..بسته ام... حالا دیگر خیلی‌ برایم سخت است یک جور دیگر بودن حالا هرچی‌ خراش بگذارد.. اگر هرچیزی بخواهد خراش بگذارد باید خیلی‌ تیز باشد....

دریا و شوری نمک و آفتاب سوختگی روی شانه‌هایم آزارم نمی‌دهد..هیچ چیز آزارم نمی‌دهد.. انگار یک جوری خودم را ول کرده‌ام توی هوا...یه سبکی..یک حس شناور گونه... حالا بهتر است اینطوری..
فقط میبینم که حسابی یک دیگری‌یی هستم.. یک من دیگری که دوستش هم دارم...

اینجا یک چیزی گلویم را می‌فشرد و آن هم این است که فکر می‌کنم..خیلی‌ فکر می‌کنم..خیلی‌ گریه می‌کنم..خیلی‌ افسوس میخورم..که چه بر سر کشورم می‌خواهد بیاید... گریه می‌کنم که چه کار کنم..که تو روی زانوهایت بایستی... نمی‌دانم چه کار کنم..که بفهمی چقدر عاشق توام.. چه کار کنم که بفهمی ترک کردنت بزرگترین غصه‌ی دنیاست... چه کار کنم با این بوقی که آخر میکشد مرا.. این سرنوشت تلخ تو را عوض می‌کنم... درد من اینجا آن چمدان دم در است..آن چمدانی که همه‌ی ما توی خانه‌هایمان توی ایران دمِ در گذشتیم که برویم... فکرش هم دیوانه‌ام می‌کند..تو توی خانه زندگی‌ کنی‌ و ..همش مسافر باشی‌...مسافرِ بی‌ مقصد... مسافری که خودش را جا می‌گذرد توی خانه و می‌رود گم می‌شود توی شلوغی یک دنیا فراموشی...

۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

اینجا که هستم قاطی این آدما هستم واقعا حس بهتری به خیلی چیزها در مورد خودم دارم... البته می دونی که این احساسات یه مراتبی دارند که طی می کنند... مثلا از وقتی آمدم اینجا مرتبه ی اول ترس بود و احساس تنهایی بعد عادت کردن و کنار آمدن با آدما... و حالا همین حس شبیه میهن پرستی که دارم... اما خب گفتم که احساساتی است که مراتبش را طی می کنید...
از خواب بیدار شده ام و واقعا نمی دانم چرا این گوشه ی دنیاام... اصلا نمی فهمم ماجرا چیست... می گویند بیا برویم پول پارتی... چه بگویم... آخه... آن اتفاق همیشگی می افتد... اصرار می کنند و من هم می روم... آخرش می گویم "تمام" و می روم... همان تمام خودمان است الکی با لهجه ی عجیب و غریب و یک چیزی بین فرانسوی و پرتغالی نخوانش... خب... آخرش باید باز هم بگویم که دم خودمان گرم که یک کاری را که می کنیم تا تهش می رویم... نمی دونم از کوچکی دنیاست یا هرچی اما خوابیده بودم زیر آفتاب برای خودم فکر و خیال می کردم که یک صدای آشنا شنیدم... آخ ایرانی... بهایی بودند... آمده اند اینجا منتظر جواب "یو.ان" برای پناهندگی... آخ بغضم می گیرد از این سرزمین... این قدر که برای اینجا گریه کردم... خدا می داند... حاضرم هر کاری بکنم اما ببینم که این مملکت دارد نفس راحت می کشد ببینم که دارد روی پایش بلند می شود...

۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

...این طور بگویم که کلا..سخت جوش نمیخورم با آدمها اما..از آنهایی هستم که از یک حدی جلوتر نمیتوانم بروم..یعنی خیلی زود نمیتوانم این کار را بکنم..رفیقی بود میگفت آدمها یا سرد اند و یا سخت اند..آدم های سرد آنهایی اند که نمیتوانند زود ارتباط بگیرند و آدمهای سخت آنهایی اند که نمیتوانند زیاد جلو بروند..همیشه سخت هستم و میدانی گاهی که احساس امنیت نمیکنم سرد هم میشوم..یک اصول احمقانه ای دارم که خب زیاد راحت نیست برایم که ازشان کوتاه بیایم..مثلا اینکه هر صبح باید آب سرد بخورم..قبل از هر چیزی..مثلا اینکه هیچ کس نباید از من بپرسد چرا..مثلا..نمیدانم دیگر،یک چیز های احمقانه ای شبیه این..
اینجا بیشتر با بچه ها گرم گرفته ام و دوست شده ام..اما گاهی فکر میکنم یا مالیخولیا دارم و یا واقعا زیادی شاخکهای دریافت احساسم قوی است،از آدمها دائما در حال گرفتن احساسات و حالاتی هستم که شاید حتی آنقدر درونی است که خودشان هم نمیدانند.
شب اول است و واقعا حتی نمیدانم دقیقا لازم است چه کارهایی را بکنم و نکنم..و یک فکری که دارم،نه فقط درباره ی ایرانی ها که هر مردمانی که عزت نفسشان را ازدست داده اند،تلاش میکنند که جور دیگری باشند..چه طور بگویم..دیده ای مثلا یک دفعه یک تکه پلاستیک را که آتش میزنی چه طور سریع توی خودش جمع میشود..آدمها هم سریع توی خودشان جمع میشوند..گاهی احساس میکنم که مثل یک حلزون ترسیده..بدن لزجم را سریع فرو میکنم توی لاک سفت و محکم ام..اینجا هم همین است..
..قرار است تمام بچه ها توی این خانه ای که هستیم جمع شوند،غذای ترکی درست میکنند و ودکا خریده اند..10 لیر لعنتی از همه مان گرفته اند..نمیتوانم تمام شب به این 10 لیر فکر نکنم..اما خب دیگر..واقعا ما با همه ی محدودیت ها باید بگویم که توی ایران صد بار بهتر از این خارجی های فلان فلان پارتی میگیریم..گلی به جمالمان که هر کاری میکنیم تا تهش میرویم..اما میدانی مشکل اینجاست که بیشتر کارهایمان احمقانه است..

۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

خانه ی جدید صمیمی نیست!

هم اتاقی ام دختر کی است 21 ساله با 3 تا تتوی عجیب روی بدنش..از چک..و بدترین قسمت داستان آنجاست که او حتی اسم میلان کوندرا را هم نشنیده است..چه میتوانم بگویم.دختر مهربانی است!دوستانی از ویتنام که این یکی حداقل غلاف تمام فلزی را دیده..یک دخترکی از چین که اسمش نیلوفر است..و یک عالمه پسر ترک ...و آدم هایی از همه جا..اها..اره دخترک روس..که انجا تاتر میخواند..
اما میدانی..بد جوری از دوست رئیس جمهورمان شاکی ام...اینهایی که اینجا آمده اند که توی این ان جی ا (( NGOکار کنند  هیچ کدامشان نمیدانند که اصغر فرهادی کیست!!!اما احمدی نژاد را میشناسند..این دیوانه ام میکند..همه اش تعجب مبکنند که چرا روسری سرم نیست..یا واای که  چه قدر عجیب رفتار میکنم..مگر ایرانی نیستم..میدانی من هم مثل باقی آدمها رفتار میکنم و دقیقا همین برایشان عجیب است...و بد تر از همه ی اینها ..نمیدانند که جنبش سبز برای چه بود..نمدانند ندا دقیقا کیست..فقط یک چیزهایی شنیده اند..اخر سر هم هر چه قدر برایشان توضیح بدی..یاورشان نمیشود که ما دوستش نداریم..میگویند پس چرا رای دادید و انتخابش کردید..میگویم این یک دروغ بزرگ است..و باز هم باورشان نمیشود بتوان در انتخابات تقلب کرد!
یکجوری بگذار برات بگویم  که همه ی آدمها خیلی شبیه یکدیگرند .همه یشان یک زخم هایی دارند..یک زخمهایی شبیه این که من رو ی انگشت اشاره دست چپم دارم..و زخم مامان بزرگ میخوانمش..و یک زخمهایی هم مثلا مثل آن حفره ی نبودنت در ته وجودم..مثلا "وجدان"آن دختری که از مراکش آمده..یک زخم بزرگ روی پایش دارد..یا هر کدام دیگرشان..همه شان یک حفره هایی دارند..همه یمان داریم...اما همین قدر که همه شبیه هم هستیم..دنیا ها به تعداد آدمها فرق میکنند...هر آدمی برای خودش یک دنیا ی جدا است..و "ابی" توی دنیا هر کسی یک رنگ دیگر است!

پا از قبیله بیرون میگذارم..


پایم را که توی آن فرودگاه بین الملی نیمه تعطیل میگذارم..توی یک برهوت خشکسالی زده..دستهایم میلرزد..مطمئن نیستم که چه کار میکنم..تردید دارم..شاید چون چند روز است ایمیلهایم را جواب نمیدهد..شاید چون میترسم من ایرانی..نمیدانم..
اما راه برگشتی نیست..واقعا راه برگشتی نیست..و وقتی به پیش رو نگاه میکنم..سخت و طولانی است..ترسناک مینماید حتی..و میدانی قهرمان..تو باید تمام این کارها را تنهای تنها انجام بدهی..
از گیت چک پاسپورت رد میشوم ..پشت  ان دیوار های پلاستیکی نا پیدا شده اند...دیگر واقعا راه برگشتی نیست...میروم..فقط جلو میروم..رنگ و رویم پریده..دستهایم را میبینم که میلرزد..اخر فکرش را بکن...یک جایی که میدانی شلوغ و بی سر و ته است..یک جایی خیلی دور از خانه..خیلی دور...باید بروی ..و گلیمت را بکشی بیرون..حسابی هم بیرون..!همین حالا هم که مینویسم..گریه ام میگیرد..یادش که میافتم..طفلک من!!
از بدنه ی پایگاه جدا میشوم..از ساختمان مادر...تکانه های جدایی تنم را میلزاند..اما راه بازگشتی نیست...
هواپیمای تنگ و تاریک..اااخ خدای من..این هواپیماهای تنگ را دوست ندارم..این بچه های پر سر و صدا..کنارم یک خانم مسن مینشیند...آمده است که برود و نوه هایش را ببیند که در یک جایی توی شلوغی استانبول برای خودشان جایی دست و پا کرده اندووحسودی ام میشود..حسودی ام میشود که اگر هر جای دنیا گم و گور شوم...هیچ وقت نمیتوانم منتظر آمدنت باشم..اما میدانی شاید این زن کنار من امده..تا جای خالی تو را پر کند..جای تو که همیشه خالی بود است...دست از چه بردارم ؟!...هر چه باشد این یک سفر اسطوره ای است..یک کهن الگوی قدیمی با ریشه هایی بس قطور..
حدسش را میزدم ترانسفری در کار نبود..باز هم مثل همیشه  یک دروغ ساده شنیده بودم و نمیدانستم چه کار باید بکنم...سرگردان بودم..و خب تنها راه آمدنم با اتوبوسهای فرودگاه بود..اتوبوسهایی که آمدند و وسط آن میدان جهنمی ولم کردند..حالا چه کار کنم..10 شب وسط یک جایی که هیچ کس زبانم را نمیفهمد..وسط یک جایی که فکر میکنم همه میخواهند جیبم را بزنند..و همه اش دلهره..خدای من..اخر شب است و میرسیم به اتوگار..باید یک بلیط بگیرم..برای دنیزلی..خیال نمیکنم مشکلی باشد..اما..خدای من..بلیط تمام شده؟!!!...هیچ کدامشان بلیط ندارند..حالا چه کا رکنم...وسط آن همه مرد ترک که همه شان خیال میکنند من یک دختر ترک تنها ام که خب چه خوب میشود اگر کمی هم سر کارش بگذاریم یا حتی چه بسا بیشتر از اینها هم به ذهنشان برسد..میترسم و واقعا نمیدانم چه کار کنم...اخر سر باز هم به یک دفتر اتوبوس میروم و هر چه قدر که میتوانم با همه توان التماسم در صدایم یک بلیط تقاضا میکنم..نمیدانم چه میشود که بلیط پیدا میشود و می اید توی دستم..اصلا هم اهمیتی ندارد که از کجا می آید..اصلا..حالا یک بلیط دارم و بیشتر از همه ی عمرم احساس خوشبختی میکنم...آنقدر آرام تر که حدسش را هم نمیزنی...توی اتوبوس باز هم یک پیرزن دیگر کنارم نشسته است..خدای من داستان این پیرزنها چیست؟ اما این یکی آنقدر چاق است که به سختی میشود کنارش احساس راحتی کرد...تا روی صندلی اتوبوس مینشینم..خوابم میگیرد..مثل آن بچه پلنگ کوچک میمانم که حالا توی جنگل یک جایی پیدا کرده است و ارام زیر یک بته خوابیده...خواب خانه را مبینم..باورت میشود..خواب میبینم که همه توی خانه نشسته ایم و تلویزیون تماشا میکنیم..باقی اش را یادم نمی آید واقعا..تنها توی آن اتوبوسی که نمیدانم من را به جایی میبرد که آیا کسی منتظر من هست یا نه..این بیشتر  از تمام ماجرا آزارم میدهد...اااخ..میرسم..میرسم . ان پسرک ترک حواس پرت یک جایی همین حوالی است...اینجا!!!

همه ی داستانها..یکی است..!

پارسال تابستون..توی هوای گرم شهریور..توی اون زیر زمین مرطوب..اون مرد نازنین(که نمیدونم این روزا هنوزم درگیر تعطیل شدن خانه ی سینما است یا نه)برامون قصه هایی میگفت که باورمون نمیشد جز توی فیلم هایی که میبینیم و فیلمنامه هایی که قرار ه بنویسیم جای دیگه ام پیداشون بشه..باورمون نمیشد..اون قهرمانهای فیلمنامه های شخصیت محور جذابش..یه جایی بیرون از دنیای جادویی سینما بتونن زندگی کنن...اون قهرمانهایی که سفرهای اسرار آمیزشون رو با جراحت پیش داستانهاشون شروع میکردن..و به دنبال اکسیر جادویی از قبیله جدا میشدن و پا توی جنگل ممنوعه میذاشتن..از سدها ی بسیار میگذشتن..پا به اعماق جهنم میذاشتن..سربلند بیرون میومدن و ...به اخرین امتحان میرسدن..اکسیر جادویی رو به دست می آوردن..زخمشون را مرحم میگذاشتن...و..با هیبت یک قهرمان به قبیله باز میگشتند.
...میدونی از اون روز که مرد نازنین داستان رو برامون گفت..دیدم که همه ی ماجرای دنیا همینه..دیدم که کل زندگی همینه..
همه ی ما جراحت هایی داریم که آزارمون میده..خیلی هامون از تنهایی میترسیم..خیلی هامون از اینکه عزیزامون رو از دست بدیم..خیلی هاموون از خیلی چیزا..ترسهایی داریم که بخشی از ما هستند..موجودیتهایی انکار ناپذیر..وگاهی بعضی از ما سعی میکنیم که این زخمها رو مرحم بذاریم..یعضی از ما به سفر می رویم..به سفر قهرمانی!